فصل بي خزان
( زندگينامه شهيد مهدي زين الدين )

در كتاب قطور  تاريخ  فصل  جديدي به نام انقلاب  اسلامي و به نام  انسان نوشته شده است  . اين فصل از جنس بهار است ولي به رنگ  سرخ نوشته شده است  و خزاني  به دنبال ندارد . اين فصل داستان  تجديد عهد انسان  در روزهاي پاياني  تاريخ  است و براي همين  با خون و اشك نوشته شده است ؛ خوني كه يك روز  در اين سرزمين بر خاك ريخته شد و اشكي كه روزي  در وداع ، گوشه ي  چادري پنهان  شد و روزي ديگر بر سرمزاري به خاك  فرو شد ؛  و امروز  با زهم  جاري مي شود تا يك بار ديگر گرد و غبار ناگريز زمان را از چهره ي سرداران روزهاي انتظار بشويد .
در كتاب قطور تاريخ فصل جديدي نوشته شده است  كه سخت  عاشقانه است .
زندگي با مهدي براي من يك خواب بود ؛  خوابي كوتاه و شيرين در بعد از ظهرِ بلند  تابستان جنگ . دو سال  و چند ماهي  كه مي توانم  تعداد دفعه هايي را كه با هم غذا خورديم بشمرم . از خواب كه پريدم  او رفته بود . فقط خاطره هايش  ، آن چيزها يي  كه آدم ها بعداً يادش مي افتند و حسرتش را مي خورند  باقي مانده  بود .  مي گويند آدم ها خوابند ، وقتي مي ميرند بيدار مي شوند  . شايد او بيدار شده و من هنوز خوابم . شايد هم همه ي  اين مدت خواب او را مي ديده ام . از آن خواب هايي كه وقتي آدم مي بيند توي خواب هم مي خندد . خوابي غير منتظره . خواب زندگي با يك فرشته .

نام و نام خانوادگي : مهدي زين الدين

تولد : 18 مهر 1338

ورود به دانشگاه : 1365

ازداوج با منيره ارمغان : 31 خرداد 1361

شهادت : 27 آبان 1363

من آخرين بچه از شش بچه ي يك خانواده معمولي بودم . تا راهنمايي هم بچه ماندم . هنوز كه حياط خانه نه چندان بزرگمان  را در محله ي باجك قم مي بينم ، ياد شيطنت هاي خودم و خواهرم مي افتم . يادم مي آيد كه از انبار دوچرخه – فروشي پدر دوچرخه بر مي داشتيم و در ساعت استراحت بين شيفت  صبح و بعد از ظهر مدرسه مان بازي مي كرديم . پدرم كه سرش به كار خودش بود . ما هم مثل  خيلي ديگر از دخترها به مادر نزديك تر بوديم تا پدر . مادرم هواي بچه هايش ، مخصوصاً ما دخترها ، را زياد داشت . سعي كرد  كه ما تا ديپلم گرفتن راحت باشيم و به چيزي جز درسمان فكر نكنيم ، آن هم در قم آن زمان ، كه تعداد كمي از دخترها ديپلم مي گرفتند . اين توجه  مادرانه را بگذاريد كنار اين كه من ته تغاري و عزيزكرده ي مادر هم بودم . هميشه بهترين لباسهايي را كه مي شد برايم مي خريد يا مي دوخت . هرجا هم كه مي رفت معمولاً مرا هم همراه خودش  مي برد . جلسه ي قرآن را كه خوب يادم هست ، با هم  مي رفتيم . سوره هاي ريز و درشت قرآن كه آن جا حفظ كردم از آن به بعد هميشه يادم بودند .

شروع به جواني من هم زمان با انقلاب شد . هفده ساله بودم . دوران تغييرات بزرگ ، اين تغيير براي من حزب جمهوري به وجود آمد . دبير زيستمان در حزب كار مي كرد . به تشويق او پاي من هم  به آن جا باز شد . جذب فعاليتهاو كلاس هاي آن جا شدم . كلاس هاي احكام ، معارف ، اقتصاد اسلامي ، قبل از انقلاب  تنها چيزي كه در مدرسه ها از اسلام ياد بچه ها مي دادند مسئله ي ارث بودو اين چيزها ، براي اين كه اسلام را دين كهنه اي نشان دهند . شروع انقلابي شدن من از آن وقت بود . يعني سعي مي كرديم چيزهايي را كه سر كلاس هاي آن جا به مان مي گفتند در عمل پياده كنيم . سعي مي كرديم در كارهايمان  ، همين كارهاي روزمره ، بيش تر توجه كنيم ، پيش تر دقت  كنيم . در غذا خوردن ، راه رفتن  ، برخورد با خانواده و دوستان . حتا مسواك زدن برايمان كاري شده بود . نوارهاي شهيد  مطهري  را آن جا شنيده بودم . يادم هست  مي گفت « آدم كسي را كه دوست دارد  همه چيزش شبيه او مي شود.» ما هم همين را مي خواستيم ؟ كه شبيه آدمهاي بزرگ دينمان بشويم  كه ساده گيري و ساده زيستن  را به ما ياد مي دادند . مثلاً  يك لباس را كلي وقت مي پوشيديم . آن هم  من كه مادرم  تا قبل از آن  سخت گيرترين بچه اش راجع به لباس بوده ام . آدم به طور طبيعي در سن جواني دنبال تنوع است ، ولي ما مي خواستيم با فدا كردن اين چيزها به چيزهاي بهتر و متعالي تري برسيم . نه من ، اكثر جوان ها داشتند  اين طوري مي شدند .

يك روز كه كلاسمان تمام شد  گفتند « زود خودتان را برسانيد  خانه . امشب  خاموشي است . » جنگ شروع شده بود . عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته بود . جنگ  كه شروع شد  نوع فعاليتهاي حزب هم عوض شد . كلاس هاي آموزش  اسلحه  و امداد گيري گذاشتند . اسلحه مي آوردند  و باز و بسته كردنش را نشانمان مي دادند . فكر مي كرديم اگر جنگ بخواهد به شهرهاي ديگر هم بكشد  بايد بلد  باشيم تير اندازي كنيم . بعد از مدتي هم ، ساختمان حزب شد تداركات پشت جهبه . آن كلاس هاي سابق كم رنگ تر شدند و جايش را خياطي و بافتني براي رزمندگان گرفت و حزب براي من تمام شد . آن روزها به خوابم هم نمي آمد كه اين حزب ها رفتن ها آخرش به ازدواج و آشنايي با او  بكشد . پيش از او يك خواستگار ديگر هم برايم آمده بود . آدم بدي نبود ، ولي خوشم نيامد ازش . لباس پوشيدنش به دلم ننشست .

خدا وقتي بخواهد كاري انجام شود . كسي ديگر نمي تواند كاري كند . خرداد سال شصت ويك ، يك هفته  بعد از  آن  خواستگار اولي ، خانواده ي زين الدين ، مادر و يكي از اقوامشان ، به خانه ي ما آمدند . از يكي از معلم هاي سابقم در حزب خواسته بودند كه دختر خوب به شان معرفي كند . او هم مرا گفته بود . آمدند شرايط پسرشان را گفتند ، گفتند پاسدار است . بعد هم گفتند به نظرشان يك زن چه چيزهايي بايد بلد باشد و چه كارهايي بايد بكند . با من و خانواده ام صحبت كردند و بعد به آقا مهدي  گفته بودند كه يك دختر مناسب  برايت پيدا كرده ايم . قرار شد آن ها جواب بگيرند و اگر مزه ي دهان ما « بله » است جلسه ي بعد خود آقا مهدي بيايد .

در اين مدت پدرم رفت سپاه  قم پيش حاج آقا ايراني . گفته بود  « يك همچين آدمي آمده خواستگاري دخترم . مي خواهم بدانم شما شناختي از ايشان داريد ؟ » او هم گفته بود « مگر در مورد بچه هاي سپاه هم كسي بايد تحقيق بكند ؟ » پدرم پيغام داد خود آقا مهدي بيايد و ما دو تايي با هم حرف بزنيم .

قبل از آمدن آقا مهدي يك شب خواب ديدم : همه جا تاريك بود . بعد از يك گوشه انگار نوري بلند شد . درست زير منبع نور تابوتي بود روباز . جنازه اي آن جا بود ، با لباس سپاه . با آن كه روي صورتش خون خشك شده بود ، بيش تر به نظر مي آمد خوابيده باشد تا مرده . جنازه تا كمر از توي تابوت بلند شد . نور هم با بلند شدن او جابه جا شد . حركت  كرد تا دوباره بالاي سرش ايستاد.

مرد وقتي از پله ي اتوبوس پايش را پايين گذاشت ، فهميد كه نيامده تا برگردد. بليتي كه او براي جنگ گرفته بود يك طرفه بود . سپاه قم و شهر و پدر و مادرش رارها كرده بود و مثل يك نيروي معمولي آمده  بود جهبه  . هواي داغ اهواز را به سينه كشيد .بوي باروت مي آمد . خوش حال شد . توي سرماي جبهه هاي غرب هيچ بويي واضح نبود .  چند تا از بهترين  رفيق هايش را در غرب  جا  گذاشته بود و الان برف سنگ قبرشان  را سفيد كرده بود . در دنيا مالك هيچ چيز غير از لباس سبز سپاهش نبود كه آن هم تنش بود .

هنوز سال هاي اول جنگ بود . جنگ بيش تر مثل فيلم هاي آرتيستي بود تا  جنگ واقعي . آدم هايي كه آمده بودند  هيچ كدام تا به حال يك جنگ درست و حسابي نديده بودند . همين بچه هاي معمولي كوچه  و خيابان هاي شهرهاي مختلف بودند كه عزيز ترين چيزشان را ، جانشان را سر دست گرفته بودند  و به جبهه آمده بودند . حسن باقري  زود فهميد كه اين جوان تازه وارد قمي  خيلي بيش تر از يك نيروي معمولي مي تواند  به كار بيايد .  جسور ، باهوش ، تيز بين و چه كاري براي چنين آدمي بهتر  از شناسايي . مهدي  زين الدين و يك موتور و دوربين و يك دشت پهن . همين كه بفهمد عراقي ها از كدام طرف و با چه استعدادي مي خواهند حمله كنند و به فرمانده هايش گزارش بدهد  كلي كار بود . ولي او شب ها  كه بي كار مي شد  تا ديروقت  مي نشست و طرح و كالك هاي منطقه را بررسي مي كرد . دوباره فردا . عراقي ها هنوز  به فكر استتار و اين حرف ها نبودند . تانك هايشان را راحت مي شمرد . خودشان را ديد مي زد . توي خاك  ما بودند و سر راهشان  همه ي روستايي هاي اطراف فرار كرده بودند . هم شناسايي بود ، هم گردش . شناسايي ، حتا مي گويد نيروهايي كه ديده شيعه  بوده اند  يا سني . و او همه ي  اين ها را داشت .

اما اين جوان  خوش رو  با خنده اي كم دائم  در صورتش شكفته بود ، مي دانست  كه جنگ  حالاحالا ادامه دارد . جنگ روي ديگر سكه ي زندگي  او بود . آدم هاي ديگر  مي توانستند  در خانه هايشان بنشينند و راجع به دلايل  شروع جنگ صحبت كنند ، ولي او مرد عمل بود و نمي توانست  به خاطر كارش زندگيش را عقب  بيندازد . كسي چه مي دانست   فردا چه مي شود . او نمي خواست  وقتي مي رود  مثل الان مجرد باشد .

چند روز بعد خودش آمد . ساعت شش بعد ازظهر آخرين روز آخرين ماه بهار . اسمش را دور را دور در همان كلاس هاي آموزش اسلحه شنيده بودم ، ولي نديده بودمش . آمد و رفت و تنها توي اتاق نشست . خواهر زاده ام هنوز  بچه بود  . پنچ شش سالش بود . از سوراخ كليد نگاه مي كرد . گفت  « خاله اين پاسداره كيه آمده اين جا ؟ » رفتم تو . از جايش بلند شد و سلام  و احوال پرسي  كرد . با چند متر فاصله كنارش نشستم . هر دو سرمان را از زير انداخته بوديم . بعد از سلام و عليك اول همان حرفي را گفت كه خانواده اش قبلاً گفته بودند . گفت « برنامه اين نيست كه از جبهه برگردم . حتا ممكن است بعد از اين جنگ بروم فلسطين . يا هرجاي ديگر كه جنگ حق عليه باطل باشد . » بعد از هر دري حرفي زد  . گفت « به نظر شما اصلاً لازم است خانم ها خياطي بلد باشند ؟ » حتا حرف به اين جا كشيد كه بچه و خانواده  براي زن  مهم تر است ، يا بهتر است برود  بيرون  سر كار . اين را هم  گفت كه « من به دليل مجروحيت يكي از پاهايم  مشكل دارد و اگر كسي دقت كند معلوم است كه روي  زمين كشيده مي شود . لازم بود كه اين نكته را حتماً بگويم . »

كم كم  ترسم ريخت . بعد  از اين كه حرف هاي او تمام شد ، براي اين كه حرفي زده باشم  گفتم  « شما  مي دانيد  كه من فقط  دو سال از شما كوچكترم ؟ مشكلي با اين قضيه نداريد ؟ » گفت « من همه چيز شما  را از پسر عمه هايتان پرسيدم و مي دانم . نيازي  نيست شما راجع به اين ها بگوييد . مشكلي  هم با سن شما ندارم . حتا قيافه هم آن قدر  مهم نيست  كه بتواند سرنوشتمان را رقم بزند . » حرف هايمان در يك جلسه تمام نشد . قرار شد يك بار ديگر هم بيايد .

از همان  زمان كلاس هاي حزب ، پاسدارها  براي ما موجوداتي از دنيايي ديگر بودند  . سرمان را كه در خيابان پايين انداخته بوديم  فقط پوتين هاي گتركرده شان را مي ديديم . برايمان حكم قهرمان داشتند ، مجسمه ي تقوا و ايثار ، آدم هايي كه همه چيز در وجودشان جمع است . حالا يكي  از همان ها به خواستگاريم آمده بود . جلسه ي اول توانستم دزدكي نگاهش كنم . مخصوصاً كه او هم سرش را زير انداخته بود . با همان  لباس فرم سپاه آمده بود . خيلي مرتب و تميز . فهميدم كه بايد در زندگيش آدم منظم و دقيقي باشد . از چهره ي گشاده اش  هم مي شد حدس زد  شوخ است . از سؤالاتي كه مي پرسيد  فهميدم آدم ريز بيني  است و همه ي جنبه هاي زندگي را مي بيند .

دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد . صحبت  هاي جلسه ي دوم كوتاه تر بود .  نيم ساعت  بيش تر نشد . اين كه چه جوري بايد خانه بگيريم ، مدت عقد ، مهريه و اين چيزها . آقا مهدي اصلاً موافق مراسم نبود . مي گفت « من اصلاً وقت ندارم  و الآن هم موقعيت جنگ اجازه نمي دهد . »  گمانم عمليات رمضان بود .  حالا كه دلم  گواهي مي داد اين آدم مي تواند مرد زندگيم باشد ، بقيه ي چيزها فرع قضيه بود .

ديگر همه ي خانواده مان سر اصل قضيه ازدواج  ما موافق بودند . مردها معمولاً  در اين كارها آسان گير تر  هستند . ايرادهاي مادرم را  هم خوش رويي و تواضع آقا مهدي  جبران مي كرد . 

مادرم مي گفت  « چه طور مي شود دو هفته منير را بگذاريد و برويد جبهه ؟» او مي گفت  « حاج خانم  ما سرباز امام زمانيم ، صلوات بفرستيد . » و همه چيز حل مي شد . مادرم مي خنديد و صلوات مي فرستاد . داماد به دلش نشسته بود . كارها سريع و آسان پيش مي رفت . من و آقا مهدي و خواهرشان با هم رفتيم  براي من يك حلقه ي طلا  خريديم ، نُه صد  تومان ! تنها خريد ازدواجمان ، حلقه ي او هم انگشتر عقيقي بود كه پدرم خريده بود . رفتيم به منزل آيت الله راستي و با مهريه يك جلد قرآن و  چهارده سكه ي  طلا عقد كرديم . مراسمي در كار نبود . لباس عقدم را هم خواهرم آورد .

بعد از عقد رفتيم حرم . زيارت كرديم و رفتيم گل زار  شهدا ، سر مزار دوستان شهيدش . يادم نمي آيد حرفي راجع به خودمان زده باشيم  يا سرمان را بالا آورده باشيم تا هم ديگر را نگاه كنيم . سر مزار آيت الله مدني گفت « من خيلي به ايشان مديونم  . خرم آباد كه بوديم  خيلي از ايشان چيز ياد گرفتم . »  خانواده شان در مخالفت با رژيم شاه  سابقه اي داشت و دو سه بار  هم به اين شهر و آن شهر تبعيد شده بودند . آن شب  يك مهماني  كوچك خانوادگي  براي آشنايي دو فاميل بود . براي من آن روزها بهترين  روزهاي زندگيم بود . فرداي همان روز كه عقد كرديم او رفت جبهه .

دو ماه و نيم  عقد كرده در خانه ي پدرم ماندم . در اين مدت آقا مهدي بعضي وقتها زنگ مي زد و مي گفت  مثلاً « من ساعت نُه جلسه دارم . مي آيم قم . بعد از ظهر هم يك سر به شما مي زنم . »  يك بار بين خرم آباد و اراك تصادف  كرده بود وقتي آمد از پنجره ي اتاق ديدم كه دور گردنش  پارچه اي سفيد شبيه باند بسته . توي اتاق كه آمد بازش كرده  بود .  پرسيدم  « خداي ناكرده مجروح شديد ؟ » گفت « نه چيزي نيست ، از اين چيزها توي كار ما زياده . » مادرم مي گفت  « آقا مهدي حالا شما يكي مدتي بمانيد يك عده تازه نفس بروند . » او هم مي خنديد و مثل هميشه مي گفت  « حاج خانم صلوات بفرستيد ، ما سرباز امام زمان هستيم ، » اين مدت براي آشنا شدن با آدمي  مثل او فرصت  زيادي نبود ، ولي با قيافه اش پيش تر آشنا شده بودم .  از فهميدن يك چيز هول برم داشت . آن صورت نوراني اي أه درخواب ديده بودم ، صورت خودش بود . آن موقع زياد خوابم را جدي  نگرفتم . ولي تازه داشتم مي فهميدم . بايد با آمدي زندگي مي كردم أه اصلاً نبايد روي بودن و ماندنش حساب مي كردم . احساس مي كردم  دارم به شعار هايي أه مي دادم عمل مي كنم . بايد با  يك شهيده زنده  زندگي مي كردم . يكي از دوستان هم دبيرستانيم  أه دانشگاه قبول شده بود  به مادرم گفته بود « اين منير از همان اول مي گفت من مي خواهم به آدم ساده اي شوهر كنم . آخرش  هم اين كار را كرد . رفت به يك پاسدار شوهر كرد . » گفته بود « مگر پاسداري هم شد شغل ؟ » من هم برايش پيغام فرستادم  « اين ها با خدا معامله كرده اند . كي از اين ها بهتر ؟ » خدا را شكر مي كردم كه توانسته بودم طبق نظرم ازدواج كنم . حتا از اين كه مراسم  نگرفتيم خوش حال بودم . اصلاً در ذهنم نبود  كه مثلاً ازدواجم رنگي از ازدواج حضرت  علي و حضرت فاطمه داشته باشد .

بعد از مدتي كه رفت  و آمد ، گفت « اگر شما اهواز باشيد ، زودتر مي توانم بيايم پيشتان . منطقه ي كاريم الآن آن جاست . يكي از دوستانم كه تازه ازدواج  كرده . يك خانه مي گيريم . يك طبقه ما باشيم ، يك طبقه آن ها ، كه تنهايي برايتان زياد مشكل  نباشد . به يك محلي هم مي گوييم  كه بياييد و در خريد و اين كارها كمكتان كند . »  اين حرف  را من كه عاشق ديدن مناطق جنگي بودم زود مي توانستم قبول كنم ، ولي اطرافيان به اين راحتي نمي توانستند  . مي گفتند « هر كاري رسم و رسوم خودش را دارد . »  براي خودشان ناراحت نبودند ، مي گفتند « جواب مردم را هم بايد داد . » همان حرف و حديث هاي هميشگي شهرهاي كوچك ، كه بايد برايشان يك گوش را دركرد و يكي را دروازه . اما پدرم مي گفت من در مقابل تواضع اين جوان چيزي  نمي توانم بگويم . تو هم دخترم ، اين نصيحت را  از من داشته باش و با شوهرت هميشه صادق باشد . »  شهريور  همان سالي كه خردادش عقد كرده بوديم رفتيم اهواز . مادرم آن قدر از رفتن بدون تشريفات و عروسي من ناراحت بود كه تا چند روز لب  به غذا نزده بود . من هم دختري نبودم كه از خدايم  باشد  از خانواده ام جدا شوم . دور شدن از پدر و مادر برايم سخت بود ، ولي احساس مي كردم اگر هم  راه او نروم پشيمان مي شوم . شايد آن موقع براي ما طبيعي بود .

اهواز براي من جايي جديد و قشنگي بود . اثاثمان را ريخته بوديم  توي يك تويوتاي لندكروز . همه ي اثاثمان   نصف  جايي بار وانت را هم نمي گرفت . خودمان هم نشستيم جلو . من و آقا مهدي و خواهرش . خيلي خوب شد كه خواهرش هم راهمان آمد . من هنوز  رويم نمي شد  با آقا مهدي تنها بمانم . از اهواز  تا قم خواهرش هر موقع احساس مي كرد  كه سكوت  بين من و آقا مهدي  ديگر زياد شده يك حرفي مي زد  . مثلاً « شما  خياطي هم بلدي ؟ » شب اول  كه رسيديم ، وارد خانه اي شديم  كه تقريباً  هيچ چيز  نداشت . توي  آن گرمايي كه بهش عادت نداشتم ، حتا  كولري هم  براي خنك  كردن نبود  . شب كه خواستيم  بخوابيم  ديديم تشك  نداريم . از همسايه ي  طبقه ي پايين گرفتيم . با خواهر  آقا مهدي  مي گفتيم  مگر توي اين گرما مي شود زندگي كرد . ولي بايد مي شد . چون  اگرچه او مرا انتخاب كرده بود ، ولي  اين يكي ديگر تصميم خودم  بود كه همراه او بيايم .

چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدي در اين باره حرف زده  بوديم  كه اگر دلم خواست ، براي اين كه حوصله ام سر نرود آن جا  در مدرسه اي درس بدهم . با خواهرش برگشتم  قم تا مداركم را بياورم .

بعد از چند روز  به اهواز برگشتم  تا ديگر  زندگي مشتركمان  را  شروع كنيم . يك سري  وسايل كم و كسر  داشتيم كه با هم رفتيم و خريديم . گاز و يخچال . مغازه هاي آن جا به خاطر گرماي هوا صبح زود و بعد از ظهرها  باز مي كردند . آمد و همه جاي  شهر را كه برايم  نا آشنا  بود نشانم داد .  بازار ميوه و سبزي  ، نمايشگاه فرهنگي سپاه ، زينبيه . گفت  « اگر  بي كار بودي و حوصله ات سر  رفت ، اين جاها هست كه بيايي . » آقا مهدي  يك ماه اول تقريباً هر شب مي آمد خانه .

اما من بي كار نبودم . اوايل مهر بود كه كارم در مدسه شروع كردم . درس دادن به آن بچه هاي خون گرم جنوبي زير سر وصداي موشك هايي كه ممكن بود هدف بعديشان همين كلاسي باشد كه در آن نشسته ايم ، كار  سرگم كننده اي بود . احساس مي كردم  مفيد هستم . به خاطر كارم تدريس ديني و قرآن بود ،  بايد زياد مطالعه مي كردم  . ولي باز وقت  زياد مي آوردم . آقا مهدي هم صبح زود ، بعد از اذان ، بلند مي شد و مي رفت و شب بر مي گشت .

كم كم با خانم توفيقي  همسايه مان  پيش تر آشنا شدم . آدم هم كلام مي خواهد . تنهايي داشت برايم قابل تحمل مي شد.  با هم مي رفتيم  پشت خانه مان . يك جايي بود ، زينبييه ، كه پايگاه تقويت پشت  جبهه بود . كار خياطي  داشتند ، سري دوزي  و سبزي پاك كردن . نمي شد آدم در اهواز باشد  وبراي جبهه كاري نكند . اهواز تقريباً نزديك خط  مقدم جنگ بود . هم براي پر كردن بي كاري و هم براي كار تدريسم عضو كتاب خانه ي مسجد شدم . كتاب مي گرفتم و مي بردم خانه . او هم اين طور نبود كه از تنهايي من خبر نداشته باشند . فكر كند كه خب ، حالا يك زني گرفته ام ، بايد همه چيز را حتا  بر خلاف ميليش  تحمل كند . مي دانست تنهايي آن هم براي دختري كه تا بيست و چند سالگي پيش خانواده اش  بوده بعضي  وقت ها  عذاب آور است . بعضي  وقت ها دو هفته مي رفت شناسايي ، ولي  تلفن مي زد و مي گفت كه فعلاً نمي تواند بيايد . همين نفسش  مي آمد  براي من بس  بود ، همين  كه بفهمم يك جايي روي زمين  زنده است و دارد نفس  مي كشد . وقتي  مي رفت  يك چيزهايي مثل حديث ، آيه جمله هايي از وصيت شهدا را با ماژيك  مي نوشت  و مي زد به ديوار اتاق . مي گفت « دفعه ي بعد كه آمدم ، اين را حفظ كرده باشي . »  بعضي ها وقتي حرف مي زنند كلامشان خشونت ندارد ولي طوري است كه احساس مي كني  بايد به حرفشان  گوش كني . مهدي  اين طوري بود . نمي خواست در تنهايي فكرهاي الكي بكنم . بعضي  وقت ها  مي خواست نيامدنش به خانه را توجيه كند ، ولي احتياجي نبود .  مي گفت  « بعضي  بچه ها براي اين كه از دست زنشان راحت باشند شب ها پادگان مي خوابند و نمي آيند . »  مي گفت  « اين ظرفيت را در تو مي بينم ،  و گرنه من هم بايد به تو برسم .» هندوانه زير بغلم مي داد . اسم نمي آورد ، ولي دلمان مي خواست زندگيمان مثل حضرت علي و فاطمه كه نه . يك كم شبيه آن ها بشود . مي گفت « بدم  مي آيد از اين مردهايي كه مي بينم  مي آيند و به زن هايشان مي گويند دوستت داريم و فلان .  آن وقت  زن هم  مي گويد خُب اگر اين طوري  است پس مثلاً فلان چيز را برايم بخر  . » مي گفت  « يك چيزهايي  را من از اين بچه ها در جبهه مي بينم  كه زبانم بند مي آيد . ديروز يك مهندسي از بچه هاي جهاد آمد پيشم ، گفت  آقا مهدي  خانمم  تماس گرفته ، بچه دار شده ام . اگر امكانش هست مرخصي مي خواهم . گفتم اشكالي ندارد تا شما كارت را تمام مي كني من برگه ي  مرخصيت  را مي نويسم . تا برود  كارش را تمام كند ، يك خمپاره خورد  كنارش  و شهيد شد . من نمي توانم  با ديدن اين چيزها خانواده ي خودم  را مقدم بر بقيه بدانم . »

اين را فهميده بودم  كه از ابراز مستقيم محبت خوشش نمي آيد . از اين كه بگويد  دوستت دارم و اين حرف ها . دوست هم نداشت  اين حرف ها را بشنود . مثلاً من شماره ي تلفن پايگاه انرژي اتمي  را داشتم  . بعضي وقت ها  هم دلم مي خواست كه زنگ بزنم. ولي چه طور  بگويم . يك كم مي ترسيدم شايد .  يك  بار هم گفت « دليلي  نداره ،   كلي آدم  ديگر هم آن جا هستند كه امكان استفاده از تلفن برايشان نيست .

درست است كه ديگر  با هم زن و شوهر شده بوديم ، ولي من ، هنوز رودربايستي داشتم . حتا روم نمي شد توي صورتش نگاه كنم . يك بار از مدرسه كه برگشتم خانه ، ديدم لباسهايش را شسته ، آويزان كرده و چون لباس ديگري نداشته  چادر من را  پيچيده دورش ،  دارد نماز مي خواند . اين قدر خجالت كشيدم و خود را سر زنش كردم كه چرا خانه نبودم  تا لباسهايش را بشويم  . نمازش كه تمام شد احساس من را فهميد . گفت « آدم  بايد همه جورش را ببيند . »

هيچ وقت واضح با هم حرف نمي زديم . راجع به هيچ چيز  حتا خودمان . بهانه ي حرف هايمان  جبهه و جنگ بود . حالا نه در اين مورد ، كلاً آدمي نبود كه حرف زدنش از عمل كردنش  بيش تر باشد . حتا راجع به جبهه  هم اين جور نبود  كه مدام در خانه حرف جبهه و جنگ باشد .
 مسائل مربوط به كارش را اصلاً نمي گفت . از پشت تلفن ، هميشه اين حالت بود كه نتوانم حرف هايم را بزنم حتا روم نمي شد بپرسم كي مي آيي .

وقتي هم نبود همين طور  . يك بار  به من گفت  « روزها  توي خانه حوصله ات سر مي رود راديو گوش كن . » آن موقع راديو نداشتيم . از روز بعد يك جعبه ي آهني روي طاقچه  مي ديدم . ولي باز ش نمي كردم . مي گفتم حتماً بي سيمش داخل آن است . نمي خواستم بهش دست بزنم . چهار پنچ روز فقط نگاهش كردم . يك بار كه آمد ، پرسيد  « راديو را توانستي راه بيندازي ؟  »   گفتم  « كدام راديو ؟ »  گفت « هماني كه توي آن جعبه  ، سر طاقچه بود . » نمي تواستم بگويم احساس مي كردم  آن جعبه جزو حريم اوست  و نبايد بهش دست بزنم .

همه كارها و حرف هايش  را دربست  قبول مي كردم . هنوز از جزئيات كارش چيزي  نمي دانستم و از اين و آن شنيده بودم  كه نيروهاي قم و اراك و چند جاي  ديگر با هم يك جا شده اند و تيپ علي ابي طالب را تشكيل داده اند . آقا مهدي هم فرمان ده تيپ شده بود .

ديگر به پاييز اهواز خورده بوديم و گرماي هوا زياد اذيت نمي كرد . با اتوبوس كه مي رفتم مدرسه و بر مي گشتم ، كنار خيابان رزمنده ها را با چفيه هايشان مي ديدم كه جلوي باجه ي تلفن صف كشيده اند تا به خانواده شان زنگ بزنند . از همه جاي ايران آمده بودند . برگشتني براي اين كه زود به خانه نرسم ، وسط هاي راه از اتوبوس پياده مي شدم و بقيه راه را پياده مي آمدم . از جلوي بيمارستان  جندي شاپور  رد مي شدم .  آمبولانس آمبولانس مجروح مي آوردند ، من هم همين جوري مات و مبهوت مي ايستادم و نگاهشان مي كردم . حيران در برابر رازي كه اين آدم ها  با خود داشتند ، چيزي  كه مي توانستند برايش  جان بدهند . ديدن جنگ از نزديك يعني همين ، يعني   اين كه ببيني  آدمها واقعاً زخمي و شهيد مي شوند . شب كه آقا مهدي بر مي گشت  خانه مي خواستم همه ي چيزهايي را كه آن روز ديده بودم برايش  تعريف كنم . ولي فرصت نمي كرد  تا آخرش را بشنود

عمليات والفجر مقدماتي بود گمانم . تلفن زد . تلفني حرف زدنمان جالب بود پيش تر تلگراف بود تا تلفن . كم و كوتاه . شايد فكر مي كرديم  همه چيز بايد  به مختصرترين  شكلش انجام بگيرد ، گفت « يك كم مشكل پيدا كرديم . من فردا بر مي گردم  ،  مي آيم خانه . »  حدس زدم عملياتشان موفق نبوده  است . اين قدر نبودنش در خانه برايم طبيعي شده بود و جا افتاده بود كه گفتم « نه لزومي ندارد  برگردي . »  از او اصرار «كه دارم فردا مي آيم » و از من انكار كه « نه ، چه كاري داري كه بيايي .» يك چز ديگر هم  مي خواستم بگويم  . رويم نمي شد . خواست  قطع كند . گفت  « كاري نداري ؟ » گفتم  « مي خواستم يك چيزي را بهت بگويم .»

گفت « خودم مي دانم »

فردا كه از مدرسه آمدم خانه پوتينهايش را جلوي در ديدم . گوشه ي اتاق خوابيده بود ، يك پتو انداخته بود زيرش  . نصفش شده بود تشكش ، نصف لحاف . سلام كردم . خواب نبود . گفتم « شكست خورديد ؟»  گفت « سپاه اسلام هيچ وقت شكست نمي خورد ، ولي خب ، مي دوني ،  مجبور شديم يك كم جمع و جور كنيم . » ذوق زده بودم . جواب آزمايشم توي كيفم بود . مي خواستم زودتر خبر پدرشدنش را بگويم . من ومن كردم . گفتم « يك چيزي هم مي خواستم بگويم » ذوقم را كور كرد . گفت « مي دونم چه مي خواهي بگويي . »

كلاً بنا بر اين نبود كه هميشه همديگر را ببينيم . اصلاً برا خودم حرام مي دانستم كه او را ببينم ، چون مي دانستم بودنش در جبهه بيشتر به نفع اسلام است . براي خودم هم اين سؤال پيش نمي آمد كه « خب اين كه حالا شوهر من است ، چرا فقط دو روز  در هفته مي بينمش ؟»

من آدمي معمولي بودم . مهدي خودش اين را در من ديده بود . حد واندازه ام را مي دانستم و او هم مي دانست . بعد از آن دوره ، روزها و شب هايي كه او كمتر و دير تر به خانه مي آمد ، احساس  مي كردم كه با آدمي طرفم كه توانم براي شناختنش  كافي نيست .

مرد در انتهاي راه بود . سال هاي شناسايي تمام شده بودند . ولي او هم مثل همه ي نيروهاي شناسايي  ديگر بود كه وقتي فرمانده مي شدند هم ، دوربين از دستشان نمي افتاد . از بس با همه ي آن هايي كه از اين شهر و آن شهر  اعزام شده بودند گرم مي گرفت ؛ اراكي ها فكر مي كردند اراكي است ،  قمي ها فكر مي كردند قمي . تيپ علي بن ابي طالب شده بود زن و بچه اش . اولِ ازدواج  به زنش گفته بود « من قبل از تو سه تا تعلق ديگر دارم ، سپاه ، جبهه ، شهادت .»  من أه آدم بي احساسي نبودم . فاصله ي بينمان اذيتم مي كرد ، ولي اين جوري برايم جا افتاده بود .  فكركردم  زن خوب بايد آن چيزي باشد و آن كاري را بكند أه شوهرش مي خواهد . وقتي او ابراز علاقه نمي كرد ، طبيعي بود أه من هم ابراز علاقه نكنم  . يا طبيعي است أه تازه عروس دلش لباس بخواهد ، اين چيزو آن چيز بخواهد ، ولي من در ذهنم هم چنين چيزي نمي گذشت  أه به او بگويم  « حالا أه آمدي پاشو برويم فلان چيز را بخريم . » خودش أه اهل چيز خريدن نبود ، نه براي من  نه براي خودش . يك بار من و خواهرش پيراهن و شلوار برايش خريديم . توي خانه لباس ها را پوشيد رفت . وقتي برگشت دوباره همان لباس سپاه تنش بود . گفت « يكي از دوستانم مي خواست داماد شود ، لباس نو نداشت .
 دادم به او . » گفت « شما ها فكر مي كنيد من خيلي به اين چيزها وابسته ام ؟ »

سليقه اش دستم آمده بود .  اين أه از چه لباس خوشش مي آيد يانمي آيد . به قول خودش لباس اج وجق دوست نداشت . لباس ساده و تميز ، كمي هم شيك ، رنگ هاي آبي آسماني و سبز . از قرمز بدش مي آمد . مي گفت  « از جبهه اين قرمز براي من شده يك جور سمبل قساوت .»  قرمزي رژ لب ناراحتش مي كرد . يك بار كه زدم به شوخي گفت : « من تو را همان طوري كه هستي مي خواهم . »

زمستان كه شد براي اين كه داخل خانه گرم بماند آقا مهدي جلو ايوان را پلاستيك زد . شب ها كنار پنجره مي نشستم و گوشه ي  پلاستيك را بالا مي زدم و خيابان  را نگاه  مي كردم  تا   ببينم چه وقت ماشين  او پيدايش مي شود . خانه مان سر چهارراه  بيست و چهار متري بود و ازهر طرفي كه مي آمد مي ديدمش . تويوتاي لندكروزش را كه مي ديدم . بلند مي شدم و خودم را سرگرم كاري نشان ميدادم تا نفهمد اين همه منتظر او بوده ام . يك بار كه حواسم نبود . همين جوري مات  روبه پنجره مانده بودم . صدايش را از پشت سرم شنيدم  . گفت « بابا اين در و پنجره ها هم شكل تو را ياد گرفتند ، از بس كه آن جا نشستي . »

خودش هم يك كارهايي مي كرد كه فاصله ي بينمان كمتر شود . يك روز صبح  خوابيده بودم . چشم هايم را باز كردم، ديدم يك آدم غريبه با سر ماشين شده  بالاي سرم نشسته دارد نگاهم مي كند . اول ترسيدم ، بعد ديدم  خود آقا مهدي  است . موهايش را با نمره ي هشت زده بود . گفت « چه طور شدم ؟» و خنديد . خنده اش مخصوص خودش بود . لب زيرش اول كمي به يك طرف متمايل مي شد ، بعد لب بالا  با هم باز مي شدند . خيلي قشنگ بود .

نمي دانستم چه توقعي بايد از زندگي داشته باشم . يك روز گفت « مي خواهي برويم بيرون ؟ امروز را مي توانم خانه بمانم  . » قرار شد يك گشتي توي شهرهاي اطراف بزنيم . من هم از خدا خواسته سالاد الويه درست كردم كه ظهر بخوريم . از اهواز  راه افتاديم طرف دزفول  . دزفول را با موشك  مي زدند . از كنار ساختماني رد شديم كه ده دقيقه قبلش موشك خورده بود . گفتيم اين جا كه نمي شود .  جاي گشتن نبود  ، همه جا سنگر و همه ي آدم ها نظامي . حداقل برويم مزار شهدا فاتحه اي بخوانيم . ظهر هم شده  بود . همان جا ناهار را خورديم . حاشيه ي  قبرستان .  پيش  خودم گفتم  « اين جا درِ غذا را بردارم پر خاك مي شود . » هيچ خوشم نمي آمد آن جا غذا بخوريم اما چاره اي نبود . با اكراه چند لقمه خوردم . گفتم نكند فكر كند دارم لوس بازي در مي آورم . چند لقمه هم او خورد . زياد هم حرف نزديم .

از قديم گفته اند آدم ها توي سفر بيش تر با هم آشنا مي شوند . سفر سوريه هم همين خوبي را براي ما داشت . گفتند از طرف سپاه يك مأموريتي به چند نفر داده اند ، گفته اند خانم هايتان را هم مي توانيد ببريد . يك هفته قبلش به من گفت از دكتر بپرسم با توجه به اينكه بچه اي در راه دارم  آيا مي توانم سوار هواپيما شوم . مشكلي نبود . سوريه كه رسيديم فهميدم آن ها  برنامه شان اين است كه ما را سوريه بگذارند و خودشان بروند لبنان . يك  روز ونصفي قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بوديم . خوش حال بودم ، خيلي . از دو چيز ؛ يكي زيارت حضرت زينب  و رقيه . ديگر ، فرصتي كه پيش آمده بود تا با هم باشيم . آن قدر ذوق كرده بودم كه مي گفتم  اصلاً همين جا در هتل بمانيم . لازم نيست مثلاً برويم خريد  يا اين جور كارها .

آن چند روز عالي  بود . در اين مدت  فهميدم پاسدارها هم آدم هاي معمولي مثل ما هستند . غذا مي خورند ، حرف مي زنند . آدم هايي كه خوبي هايشان از بدي هايشان  بيشتر است ، باهم  خريد هم رفتيم . هيچ كداممان  نمي دانستيم چه كار بايد كنيم . براي زندگي اي كه خريد كردن و مصرف كردن هدفش باشد ساخته نشده بوديم . در بازارهاي سوريه خيلي دنبال سوغاتي مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خريدم . آقا مهدي هم يك ساعت خريد تا به مجيد سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه مي كند ياد او بيفتد . يك بار همين جور كه ويترين مغازه ها را نگاه مي كرديم ، جلوي يك لوازم آرايشي ايستاديم . خانمي داشت رژ لب مي خريد . آقا مهدي هم رفت تو . همان جا ايستاد . از فروشنده پرسيد « اين ها چيه . »  فروشنده هاي اطراف هتل اغلب فارسي بلد بودند گفت « روژ لبه بيست و چهارساعته است . » پرسيد « يعني چي ؟» آقايي كه هم راه آن خانم  بود گفت  « يعني امروز بزني تا فردا معلوم مي شه .»  خنده مان گرفت و زديم از مغازه بيرون . همين تا دو ساعت برايمان اسباب شوخي خنده بود . بعد خودم يك بار تنهايي رفتم و سرو سوغات براي فاميل هردويمان گرفتم .

لبنان كه مي خواست برود نگران بودم . حاج احمد  متوسليان هم كه آن جا اسير شده بود . گفتم  « او جايي كه مي روي جنگه ؟ اگر هست بگو . من كه تا اهوازش را با تو آمده ام . » گفت  « نه ، بابا ، خبري نيست . من اينجا شهيد نمي شوم . قراره تو وطن خودمان شهيد شويم . » اولين بار در سوريه بود كه حرف از شهادت زد . برگشتني از سوريه ديگر خودماني تر شده بوديم . ديگر صدايش نمي كردم آقا مهدي . راحت مي گفتم مهدي .  دليلش شايد بچه اي بود كه به زودي قرار بود به دنيابيايد . ديگر شرم و حياي تازه عروس و دامادها را نداشتيم . حرف هايمان را راحت تر به هم مي گفتيم .

بعد از اين كه از سوريه بر گشتيم  . من قم ماندم و او رفت اهواز . ماه آخر بارداريم بود . خانه ي پدر و مادر منتظر  به دنيا آمدن بچه ام بودم . ولي پدر و مادر كه جاي شوهر آدم را نمي گيرند . او لابد خيالش راحت بود  كه من كنار پدر و مادر هستم و آن ها هوايم را دارند . درست است  كه نبودنش هميشه براي من طبيعي بود ، ولي انگار وقتي آدم بچه دارد  نيازش به مهر و محبت  بيش تر مي شود . خدا رحمت كند شهيد صادقي را . از دوستان نزديك آقا مهدي بود . حرف هايي را كه به هيچكس نمي زد به او مي گفت  . آدم نكته سنجي بود . آن روزها مجروح شده بود و بايد در قم مي ماند و استراحت مي كرد . اطرافيان از حال من بي خير بودند .  سه چهار روز قبل از زايمانم شهيد صادقي يك پاكت پول آورد دم خانه ي ما . گفت « آقا مهدي پيغام داده اند و گفته اند  من نمي توانم با شما تماس بگيرم ، اين پول را هم فرستاده اند كه بدهم به شما . » خيلي تعجب كردم . هيچ موقع در زندگي مشتركمان حرفي از پول و خرج زندگي نمي شد  .حالا اين كه آقا مهدي از جاي دور برايم پول بفرستد باور نكردني بود . بعدها فهميدم كه قضيه ي پيغام و پول را شهيد صادقي از خودش درآورده .

بچه مان روز تاسوعا به دنيا آمد . قبلاً با هم صحبت كرده  بوديم كه اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاريم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را ليلا گذاشتيم . ليلا دختر شيريني بود ، من اما آن قدر كه بايد خوش حال نبودم . در حقيقت خيلي هم ناراحت بودم . همه اش گريه مي كردم . مادرم مي گفت « آخر چرا گريه مي كني ؟ اين طوري به بچه ات شير نده . » ولي نمي توانستم . دست خودم نبود . درست است كه همه ي خانواده ام بالاي سرم بودند ، خواهرهايم قرار گذاشته بودند كه به نوبت  كنارم باشند ، ولي خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع  مهم ترين واقعه ي زندگيمان شوهرم يا حداقل خانواده اش پيشم باشند . 

ده روز بعد از تولد ليلا تلفن زد . اين ده روز اندازه ي يك سال بر من گذشته بود . پرسيد « خُب چه طوري رفتي بيمارستان ؟ با كي رفتي  ؟ ما را هم دعا  كردي ؟ » حرف هايش  كه تمام شد ، گفتم « خب ! خيلي حرف زدي كه زبان اعتراض من بسته شود . » گفت « نه ، ان شاءالله مي آيم .  دوباره بهت زنگ مي زنم » بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت « امشب مامانم اينها مي آيند ديدنت . » اين جا بود كه عصانيت ده روز را يك جا خالي كردم . گفتم « نه هيچ لزومي ندارد كه بيايند . » اولين بار بود كه با او اين طوري حرف مي زدم . از كسي  هم ناراحت نبودم . فقط ديگر طاقت  تحمل آن وضعيت را نداشتم . بايد خالي مي شدم . بايد خودم را خالي مي كردم . گفت « نه ، تو بزرگ تر از اين حرف ها فكر مي كني  . اگر تو اين طوري بگويي من از زن هاي بقيه چه توقعي مي توانم داشته باشم كه اعتراض نكنند . تو با بقيه فرق مي كني . »

گفتم « عيب ندارد ، هنداونه بذار زير بغلم »

 گفت « نه به خدا ، راستش را مي گويم . تازه ما در مكتبي بزرگ شده ايم كه پيغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پيغمبري رسيد . مگر ما از پيغمبرمان بالاتر هستيم ؟ » 

ليلا چهل روزه شده بود أه تازه او آمد  . نصفه شب آمده بود  رفته بود خانه ي مادرش . فردا صبح پيش من آمد ، خيلي عادي ؛ نه گُلي ، نه كادويي . صدايش را از آن يكي اتاق مي شنيدم كه داشت به پدرم مي گفت  « حاج آقا ، اصلاً نمي دانم  جواب زحمت هاي شما  را چه طور بدهم . » پدرم گفت « حرفش را هم نزنيد برويد دخترتان را ببينيد . » وقتي وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبري نداشتم ، فكر مي كردم شهيد شده ، مفقود يااسير شده . آمد و ليلا را بغل كرد . بغلش كرده بودو نگاهش مي كرد . از اين كارهايي هم كه معمولاً پدرها احساساتي مي شوند  و با بچه ي اولشان  مي كنند ، گازش مي گيرند ، مي بوسند ، نكرد . فقط نگاهش مي كرد . من هم كه قبل از آن اين همه عصباني بودم انگار همه عصبانيتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهميدم  عصبانيتم بهانه بوده . بهانه اي براي ديدن او و حالا كه ديده بودمش ديگر دليلي براي عصبانيت نداشتم . به قول مادربزگم  مكه رفتن بهانه بود ، مكه در خانه بود .

هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتي داشت مي رفت  گفتم « من با اين وضعيت كه نمي توانم خانه ي پدرم  باشم . شما من ببر توي منطقه ، آن جايي كه همه خانم هايشان را آورده اند . »  احساس مي كردم تولد ليلا ما را به هم نزديك تر كرده  و من حق دارم از او بخواهم كه با هم يك جا باشيم . فكر مي كردم  ليلا ما را زن و شوهر تر كرده است . گفتم « تو خيلي كم حرفهايت را مي گويي . » خنديد و گفت « يك علت  ابراز نكردن من اين است  كه نمي خواهم  تو زياد به من وابسته شوي . » گفتم « چه تو بخواهي چه نخواهي ، اين وابستگي ايجاد مي شود . اين طبيعي است كه دلم براي شما تنگ شود . » گفت « خودم هم اين احساس را دارم . ولي نمي خواهم قاطي اين بازي ها شوم . از اين گذشته  مي خواهم بعدها اگر بدون من بودي بتواني مستقل  زندگي كني و تصميم بگيري . »  گفتم « قبلاً فرق مي كرد اشكالي  نداشت  كه من خانه پدرم بودم ، ولي حالا با يك بچه » گفت « اتفاقاً من هم دنبال  يك خانه ي مستقل هستم . » گفتم « مهدي گاهي حس مي كنم نمي توانم درونت نفوذ كنم »  گفت : اشتباه مي كني . به ظواهر فكر نكن .

بعد از اين كه او رفت . رفتم حرم و يك دل سير گريه كردم . خيال مي كردم تحويلم نگرفته است . خيال مي كردم اصلاً مرا نمي خواهد . فكر مي كردم اگر دلش مي خواست مي توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هواي اهواز و جنگ را كرده بود . انگار گريه و دعاهايم  در حرم نتيجه داد . چون فردايش تلفن زد . صدايم از گريه گرفته بود . گفت «  صدات خيلي ناجوره . فكر كنم هنوز از دست  من عصباني هستي ؟ » گفتم « نه .» هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم « مگر خودتان چيزي بروز مي دهيد كه حالا من بگويم ؟ » گفت  « من براي كارم دليل دارم » داشتيم عادت مي كرديم كه با هم حرف بزنيم  . گفت  « تنها وقتي كه با خيال ناراحت از پيشت رفتم ، همان شب بود . فكر كردم كه بايد  يك فكري به حال اين وضعيت بكنم » احساساتي ترين جمله اي بود كه تا به حال از دهان او شنيده بودم . ولي مي دانستم  اين بار هم نشسته حساب و كتاب كرده . اين عادت هميشه اش بود . اين كه يك كاغذ بردارد و جنبه هاي مثبت و منفي كاري را كه مي خواهد انجام بدهد تويش بنويسد . حالا هم مثبت هايش از منفي هايش بيشتر شده بود . به او حق مي دادم . من دست و پايش را مي گرفتم . اسير خانه و زندگيش مي كردم و او اصلاً آدم زندگي عادي نبود .

بهمن ماه ، ليلا سه ماهه بود كه دوباره برگشتيم  اهواز . سپاه در  محله ي  كوروش اهواز يك ساختمان براي سكونت بچه هاي لشكر  علي بن ابي طالب  گرفته بود . هر طبقه  يك راه روي طولاني  داشت  كه دو طرفش سوييت هاي محل زندگي زن وبچه بود كه شوهرانشان مثل شوهر من سپاهي بوند .  اين جا نسبت به  خانه ي قبلي مان  اين خوبي را داشت  كه ديگر تنها نبودم . همه ي  زن هاي آن جا كم و بيش  وضعي شبيه من داشتند . همه چشم به راهِ آمدن مردشان  بودند  واين ما  را به هم نزديك تر مي كرد . هر هفته  چند بار جلسه ي قرآن و دعا داشتيم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هركداممان مي گفتيم . وقتي مي ديديم  جلوي در يك خانه يك جفت كفش اضافه شده مي فهميديم  كه مرد آن خانه آمده . بعضي وقت ها هم مي فهميديم خانمي دو اتاق آن طرق تر مي نشست ، شوهرش شهيد شده .

حول و حوش عمليات خيبر بود . خيلي وقت مي شد كه از مهدي خبر نداشتم  . از يكي از خانم ها كه شوهرش آمده بود پرسيدم  « چه خبره ؟ خيلي وقته كه از آقا مهدي و بچه ها  خبري نيست »  گفت شوهرم مي گويد « همه سالم اند ، فقط نمي توانند بيايند خانه . بايد مواضعي را كه گرفته اند حفظ كنند . » هر شب به يك بهانه شام نمي خوردم يا دير تر مي خوردم . مي گفتم صبر كنم شايد آقا مهدي بيايد . آن شب ديگر خيلي صبر كرده بودم . گفتم حتماً نمي آيد ديگر . تا آمدم سفره را بيندازم  وغذا بخورم ، مهدي در زد و آمد تو . صورتش سياهِ سياه شده بود . توي موهايش ، گوشه چشم هايش و همه ي صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسي  گفتم « خيلي خسته اي انگار . » گفت  « آره چند شبه نخوابيدم .»  رفتم غذا گرم كنم و  سفره بيندازم  . پنج دقيقه بعد برگشتم ديدم همان جا ، دم در ، با پوتين خوابش برده . نشستم و بند پوتين هايش را باز كردم . مي خواستم جوراب هايش را در بياورم كه بيدار شد . وقتي مرا در آن حالت ديد عصابني شد . گفت « من از اين كار خيلي بدم مي آيد . چه معني دارد كه تو بخواهي جوراب من را دربياوري ؟ »  بلند شد و دست و صورتش را شست دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابيد .

سر اين چيزها خيلي حساس بود . دوست نداشت  زن بَرده  باشد . مي گفت  « از زماني كه خودم را شناختم به كسي اجازه ندادم كه جوراب و زيرپوشم را بشويد . »  خودش لباسهاي خودش را مي شست . يك جوري  هم مي شست كه معلوم بود اين كاره نيست بهش مي گفتم  ، مي گفت « نه اين مدل جبهه اي است . »

آن شب بعد از چند ساعت بيدار شد . نشستيم و حرف زديم . از عمليات خيبر مي گفت . مي گفت « جنازه ي خيلي از بچه ها آن جا مانده و نتوانستيم برشان گردانيم .» حميد باكري را گفت كه شهيد شده . حالا من وسط اين آشفته بازار پرسيدم « اصلاً شما ها ياد ما هستيد ؟ اصلاً يادت هست كه منيري ، ليلايي وجود دارد ؟» چند ثانيه حرف نزد  . بعد گفت « خوب قاعدتاً وقتي كه مشغول كاري هستم ، نمي توانم بگويم كه به فكر شما هستم . اما بقيه ي وقت ها شما از ذهنم بيرون نمي رويد .  دوستانم را مي بينم كه مي آيند به خانه هايشان تلفن مي زنند  و مثلاً مي گويند بچه را فلان كار كن . ولي من نمي توانم از اين كارها بكنم . » آن شب خيلي با هم حرف زديم . فهميدم كه اين آدم ها خيلي هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولي در شرايط فعلي نمي توانند آن طور كه بايد اين را بگويند .

همان شب بود كه گفت « من حالا تازه مي خواهم شهيد بشوم .» گفتم «  مگر حرف شماست . شايد خدا اصلاً  نخواهد كه تو شهيد بشوي .  شايد خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهيد شوي . » گفت « نه . اين را زوركي از خدا مي خواهم . شما هم بايد راضي شويد . توي قنوت برايم اللم ارزقني توفيق اشهاده في سبيلك بخوانيد . »

اين دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقريباً يك سال طول كشيد . من داشتم بزرگ تر مي شدم . مادر شده بودم و ديگر آن جوان نازك دل سابق نبودم . ليلا جاي پدرش را خوب برايم پر كرده بود .

خاطرات  اين دومين سال بيش تر در ذهنم مانده . كربلا رفتنش را يادم هست . يك بار ديدم زير لباسهاي من ، روي بند رخت يك لباس عربي پهن شده پرسيدم « مهدي اين لباس مال شماست ؟ » گفت « آره .» گفتم « كجا بودي مگر؟» گفت « همين طوري ، هوس كرده بودم لباس عربي بپوشم .» گفتم « رفته بودي دبي ؟ مكه ؟» گفت « نه بابا ، ما هم دل داريم . »  با موتور زده بود رفته بود كربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها كه خاطرات سفرش را تعريف مي كرد ، يك چيز خنده دار هم گفت .  وقتي تا آن رفته بود ، همين جوري عادي با لباس  عربي زيارت كرده بود و داشته بر مي گشته كه به يكي تنه مي زند ، به فارسي گفته بود « ببخشيد » يك باره مي فهمد كه چه اشتباهي كرده .

ساختمانمان موش زياد داشت . شب ها از ترس موش ها نمي توانسم به آشپز خانه بروم . يك موكت زدم به آن جايي كه فكر مي كردم محل آمد و رفت  موش هاست . يك شب كه مهدي آمد گفت « خيلي تشنمه . آب خنكِ خنك مي خواهم .» گفتم « پارچ بغله دستته . » گفت  « نه ، بايد بري واسم درست كني . »  رفتم با ترس و لرز آب يخ درست كردم . وقتي برگشتم ديدم دارد مي خندد . گفت « از همان  اول كه موكت را آن جا ديدم ، فهميدم قضيه از چه قرار است . مي خواستم سربه سرت بگذارم . » گفتم « آره تو رو خدا مهدي يك كاري بكن  از شرّ اين راحت بشوم .» گفت « يك شرط داره .» من ساده  هم منتظر بودم ببينم چه شرط مي گويد . گفت « شرطش اينه كه اگر موش ها رو گرفتم كبابشان كني  . » آن شب من ديگر اصلاً  نتوانستم شام بخورم !

ما هم آدم هاي معمولي بوديم . جوان بوديم . مي دانستيم خوش گذراندن يعني چه . مي دانستيم كه زندگيمان عادي و امن نيست . ولي وقتي  مي ديدم آقا مهدي  درست در ايام جواني كه آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تير و گلوله مي خورد به خودم مي گفتم كه از خيلي چيزها مي شود گذشت . جاي زخم هايش را من يك بار ديدم . تمام گوشت يك پايش سوخته بود .

هر بار كه ليلا را بغل مي كرد  ليلا تمام جيب هايش را مي كشيد بيرون و هرچي توي جيب هايش بود بر مي داشت  توي دهنش مي كرد  . مي گفتم « اين ها كثيفه .» مي گفت « اشكالي ندارد . »

زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا اين روزِ به نظر او مهم را در كنار هم باشند . سال گرد ازدواجشان  بود . چيزي كه مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته  چشم هايش  را باز  كرد و هم سر خوش حالش را ديد كه  توي خانه مخصوصاً سر وصدا راه انداخته كه او بيدار شود . مرد دوباره  چشم هايش را هم گذاشت . با زندگي معمولي آشتي كرده بود . حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگي در كار نبود . ولي پشت پلك هايش را هر بار روشني انفجاري پر مي كرد . خوابيدن آرزويي قديمي شده بود . جنگ امان همه را مي بريد .

فكر كرد « توي اين يك كه ديگر مي توانم كمكش كنم . » زن توي حمام داشت بچه را مي شست .

گرماي تن بچه اش را حس كرد . زندگي همه ي لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . دماغ و دهان بچه  به خودش رفته بود . او نقش خود رادر دنياي زنده ها بازي كرده بود . بچه گريه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زياد زده بود .

 تا دو ساعت بعد ليلا همين جور يك ريز گريه مي كرد  . مجيد كه آمد به شوخي گفت « مجيد ما اصلاً اين بچه را نمي خواهيم . باشه مال تو .» مجيد بغلش كرد و بردش بيرون . برگشتني ساكت شده بود .

حالا كه حرفي از مجيد زدم بايد از اين بردار بيش تر بگويم .  مجيد پسر دوست داشتني فاميل زين الدين بود . كوچك ترين  بچه ي خانواده بود . قيافه نوراني داشت . مهدي پاي مجيد را به منطقه باز كرده بود ، گردان تخريب . هر جا مي رفت مجيد را هم با خودش مي برد . همديگر را خوب مي فهميدند . بعضي وقت ها مي شد مهدي هنوز حرفي را نگفته مجيد مي گفت « مي دونم چي مي خواي بگي .» و مي رفت تا كار را انجام دهد . در يكي از عملياتها مجيد مجبور شده بود دو سه روز در ني زارها قايم شود . وقتي آقا مهدي او را به خانه آورد . از شدت مسمويمت همه ي بدنش تاول زده بود . يك هفته ازش پرستاري  كردم آن قدر سردي بهش بستم كه حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدي هم كه ديگر حسابي صميمي شده بودم ، ولي باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خوابها را چيده بودم و اتاق را دو قسمت كرده بودم . پشت رختخوابها اتاق مهدي بود . بعضي شب ها كه از منطقه بر مي گشت ، مي رفت مي نشست توي قسمت خودش و بيدار مي ماند . من هم سعي مي كردم  وقتي او آن جا است زياد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و بايد به كارهايم  مي رسيدم ، ولي گوشم پيش صداي دعا خواندن او بود . يك بار هم  سعي كردم وقتي دعا مي خواند صدايش را ظبط كنم . فهميد گفت « اين كارها چيه مي كني ؟» 

بعد از چند روز آقا مهدي تلفن زد گفت « آماده شويد مي خواهيم برويم مشهد . » گفتم « چه طور ؟ مگر شما كار نداريد ؟ » گفت « فعلاً عمليات نيست . دارند بچه ها را آموزش مي دهند . » برايم خيلي عجيب بود . هميشه فكر مي كردم اين ها آن قدر كار دارند كه سفر كردن خوش گذارني ِ زيادي برايشان حساب مي شود . آن قدر سؤال پيچش كردم  كه « حالا چه شده مي خواهي بري مسافرت ؟» گفت « مدت ها دنبال فرصت بودم كه يك جايي ببرمت  . فكر كردم  چه جايي بهتر از امام رضا ، كه زيارت هم رفته باشيم . » با راننده اش ، آقاي يزدي ، آمديم  قم و دو خانواده همراه يكديگر رفتيم مشهد . مشهد خيلي خوش گذشت . رفت و برگشتنمان چهار روز طول كشيد .

بعد از مشهد رفتن ، و بر گشتنمان به اهواز مهدي تغيير كرده بود . ديگر حرف زدنهايمان فقط در  صحبت هاي پنج دقيقه اي پشت تلفن خلاصه نمي شد . راحت تر شده بود . شايد مي دانست وقت چنداني نمانده ، ولي من نمي دانستم .

بعد از مدتي آقا مهدي گفت « منطقه ي عملياتي من ديگر جنوب نيست . ديگر نمي توانم بيايم اهواز . » گفت « دارم مي روم غرب آنجا ها نا امن است  ونمي توانم تو را با خودم ببرم . وسايلتان را جمع كنيد تا برويم و من شما را بگذارم قم . » وسايل زيادي كه نداشتيم .

آقا مهدي باكري با مهدي صحبت كرده بودكه همسر  بردارش ، حميد حالا كه حميد شهيد شده ، نمي خواهد اروميه بماند .  خانم شهيد همت هم بعد از سه چهار ماه تصميم گرفته بود بيايد قم . با آقا مهدي صحبت كرده بودند كه شما كه با قم آشناييد  يك جايي براي ما پيدا  كنيد  كه مستقل باشيم . بعد آقا مهدي به من گفت « اگر موافقي يك جا بگيريم ، شما هم وسايلت را يك گوشه آن جا بگذاري . »  بعد از دو سال دوره كردن شب هاي تنهايي در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم .

دقيقاً روز عاشورا بود كه آمديم قم . مهدي فردا همان روز برگشت . آدم بعدها مي گويد كه به دلم امده بود كه آخرين باري است كه مي بينمش . ولي من نمي دانستم . نمي دانستم كه ديگر نمي بينمش . آن روز خانه ي پدرشان  يك مهماني خانوادگي بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها كه رفتند ، من آن جا ماندم . يك ساعت بعد  مهدي آمد . من رفتم  و در را برايش باز كردم  . محرّم بودو لباس مشكي پوشيده بودم . آمدم داخل و تا مهدي با خواهر و مادر و پدرش  از هر دري حرف مي زد ، از پيروزي ها ؛ از شكست ها . من تند تند انار دانه كردم . ظرف انار را بردو توي اتاق و كنارش نشتم و ليلا را گذاشتم بينمان . دم غروب بود . چند دقيقه همه ساكت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذيت كننده نبود . لبخند هميشگي اش را بر لب داشت . دوتايي ليلا را نگاه مي كرديم  . بلاخره مادرش سكوت بينمان را شكست . به مهدي گفت « باز هم بگو ! تعريف كن .» مهدي با لحني بغض آلود گفت  « مادر ديگه خسته شده ام . مي خواهم شهيد شوم .» بعد رو كرد به من و لبخند زد . يعني  أه اين هم مي داند . همه فكر كرديم خوب دلش گرفته خوب مي شود . فردا صبح دوتايي قبل از اذان بيدار شديم و رفتيم زيارت . خنكي هواي دم سحر و رفتن او هواي حرم را براي غمگين كرده بود . وقتي داشتيم بر مي گشتيم ،  توي يكي ازايوان هاي حرم دو تا بچه ي پنج شش ساله ي عبا به دوش ديدم  كه با پدرشان نشسته بودند و جلويشان  كتاب سيوطي باز بود . مهدي رفت  وبا پدر بچه ها صحبت كرد . بچه ها هم برايش از حفظ  دو سه خط قرآن خواندند . بچه هاي جالبي  بودند . مهدي آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . اين آخرين باري بود كه ديدمش .

خانه اي كه برايمان گرفته بود كنار سپاه بود . يك خانه ي دو اتاقه كه مهدي  هيچ وقت  فرصت نكرد  شب آن جا بخوابد . به من گفت كه « خودت برو آن جا .  مجيد را مي فرستم بيايد  سر اسباب كشي  كمكت كند . »  مجيد آمد ووسايلمان را جابه جا كرد . موقع رفتن  گفت « من دارم مي روم منطقه  . با آقا مهدي كاري نداريد ؟ » گفتم « سلام برسان .» گفت « سلام ليلا را هم برسانم ؟»  گفتم « سلام ليلا را هم برسان . » مجيد موقع رفتن واقعاً قيافه اش نوراني شده بود .

اول كه به آن خانه رفتم ، خانم باكري قرار بود دو – سه ساعت بعدش برود  اروميه ، خانم  همت ، ژيلا را از قبل ، از اردوي تحكيم  مي شناختم . ولي ژيلايي كه الآن مي ديم با آن دختر پر و شر و شور سابق خيلي فرق داشت . شكسته شده بود . با خانم باكري  همه كم كم آشنا شدم  . سعي مي كردم  جلوي آن ها جوري رفتار كنم انگار كه من هم شوهر ندارم . فكر مي كردم زندگي آن ها بعد از رفتن آدم هايي كه دوستشان داشته اند  چه قدر سخت است .  فكر كردم خُب ، اگر براي من هم پيش بيايد چه ؟ اگر ديگر مهدي را نبينم …. فكر مي كردم  حالا من پدرو مادرم توي قم هستند آن چه ؟  ولي روحيه ي سرزنده و شوخشان  را كه مي ديدم ، مي فهميدم  توانسته اند خودشان را نگه دارند . بعضي  وقت ها هم آن قدر  به سر نوشت خانم همت و باكري فكر مي كردم كه يادم  مي رفت  من هم شايد روزي مثل آن ها بشوم .

يك شب گفتند  « حالا ببينيم قمي ها چطور غذا درست مي كنند . »  من هم خواستم كه برايشان  نرگسي درست كنم . داشتم غذا درست مي كردم  كه يك خانمي آمد در زد و يك چيزي به آن گفت . به خودم گفتم « خب ، به من چه ؟ » شام كه آماده شد هيچ كدام لب به غذا نزدند . گفتند « اشتها نداريم » سيم تلويزيون را هم درآورند .

فردا خواهرم آمد دنبالم . گفت «  لباس بپوش بايد برويم جايي . » شكي كه از ديشب به دلم افتاده بود و خواب هاي پريشاني كه ديده بودم ، همه داشت درست از آب در مي آمد . عكس مهدي و مجيد  هردو را سر خيابانشان ديدم .

آقاي صادقي كه چند ماه بعد از ايشان شهيد شد جريان شهادتش را برايم تعريف كرد . آقا مهدي راه مي افتد  از بانه برود پيرانشهر  در يك جلسه اي شركت كند . طبق معمول با راننده بوده ، ولي همان لحظه كه مي خواسته اند راه بيفتند ، مجيد مي رسد و آقا مهدي هم به راننده مي گويد « ديگري نيازي نيست  شما بياييد . با برادرم مي روم .»  بين راه هوا باراني بوده و ديدشان محدود . مجبور بودند يواش يواش بروند . كه به كمين ضدّ انقلاب بر مي خورند . آن ها آرپي جي مي زنند  كه مي خورد  به در ماشين و مجيد همان جا پشت فرمان شهيد مي شود . آقا مهدي از ماشين پايين مي آيد تا از خوش دفاع كند و تير مي خورد  . تازه فردا  صبح جنازه هايشان را پيدا كرده بودند كه با فاصله از هم افتاده بود .

خواب زمان را كوتاه تر مي كند . دو سال پيش او را همين جوري خواب ديده بودم . مي خواستم همان جوري باشم كه او خواسته . قرص و محكم  . سعي مي كردم  گريه و زاري راه نيندازم . تمام مدت هم بالاي سرش بودم . وقتي تو خاك  مي گذاشتند ، وقتي  تلقين مي خواندند ، وقتي رويش خاك مي ريختند . بعضي مواقع  خدا آدم را پوست كلفت مي كند . بچه هاي سپاه و لشكرش  توي سر و صورت خود مي زدند .  نمي دانستم  اين همه آدم دوستش داشته اند . حرم پر از جمعيتي بود كه سينه مي زدند و نوحه مي خواندند  . بهت زده بودم . مدام  با خود مي گفتم چرا نفهميدم  كه شهيد  مي شود .  خيلي ها گفتند « چرا گريه نمي كند . چرا به سر و صورتش نمي زند ؟»

وقتي قرار است مرگ گردن بندي زيبا بر گردن دختر زندگي باشد ، در بر گرفتن آن هم مثل نوشيدن شير از سينه ي مادر است ؛ همان قدر گرم ، همان قدر گشوده به دنيايي ديگر ، پر از شگفتي موعود .

مدتي در خانه ي آقا مهدي ماندم . بعد از برگشتم پيش خانم همت و باكري . حالا من هم مثل آن ها شده بودم . ديگر منتظر كسي و چيزي نبودم  . حادثه اي كه نبايد پيش آمده بود . آن ها خيلي هوايم را داشتند . تجربه هاي خودشان را به من مي گفتند . صبر بعد از مدتي آمد  ومن آرام تر شدم . مي نشستم و از خاطرات شهدايمان حرف مي زديم . آن روزها آن قدر مصيبت ريخته بود كه گريه كردن كار خنده داري به نظر مي رسيد .

يادگاري هاي زندگي با او همين خاطرات ريز و درشتي است كه بعضي وقت ها يادم مي آيد و آن مرجان بزرگي هم كه آن جاست ، او يك بار برايم آورد . يك قرآن و تسبيح هم به من داد . از دوستش گرفته بود كه شهيد شده .

باز هم انگار  اتاق ذهنم دو قسمت شده و او پشت آن ديوار كميل مي خواند . صداي كميل خواندش را مي شنوم . باورتان مي شود ؟