امیر کبیر از کودکی تا شهادت
امير كبير (از كودكي تا شهادت )
پاييزتبريز
پسري كه از ته باغ ميدويد و نفسزنان پيش ميآمد، آرامش كلاغها را برهم ميزد.
كلاغها به آسمان خاكستري از ابر، ميپريدند و از هياهوي پروازشان آخرين برگهاي درختان بر زمين ميافتاد.
پسر، كاري به آرامش كلاغها نداشت.
او ميخواست به پدرش برسد و چيزي براي خوردن بگيرد.
كربلايي قربان خودش را پس كشيد و لحظهاي مكث كرد و گفت: «چه خبر است محمدتقي! باغ را روي سرت گذاشتهاي.» محمدتقي سرش را بالا گرفت.
نوك دماغش از سرما سرخ شده بود.
- گرسنهام، يك تكه نان.
كربلايي قربان به راهش ادامه داد و گفت: «برو خانه از مادرت بگير.» محمدتقي از تك وتا نميافتاد، دور پدر تاب ميخورد و مثل گربهاي چشم به سيني پر از غذايي داشت كه روي سر پدر بود و مدام بالا و پايين ميپريد.
- نميتوانم، گرسنهام.
يك تكه نان بده تا بروم دنبال بازي.
كربلاييقربان قدمهايش را تندتر كرد و گفت: «الان غذا سرد ميشود.
چرا دست از سرم برنميداري؟ اين غذاي اميرزادههاست، تو كه نميتواني از آن بخوري.
ما نوكريم، ميفهمي؟ خوراك ما فرق دارد.
اگر بفهمند قيامت به پا ميكنند.» رسيده بودند به پلههاي سنگ فرش ايوان.
محمدتقي آخرين تلاشش را كرد و با لحني آزرده گفت: «ولي من فقط تكهاي نان خواستم.» پدر اخم كرد و صدايش را از ته گلو بلند كرد و گفت:« برو بچه! نان ما هم با اينها فرق دارد.
برو بگذار به كارم برسم.» و از پلههاي سنگي بالا رفت.
محمدتقي روي اولين پله ايستاد و رفتن پدر را تماشا كرد.
كربلايي قربان از ايوان گذشت و در اتاق درس را باز كرد.
صداي درس استاد بريده شد و لحظهاي بعد ادامه يافت.
پدر بيرون آمد و در را پشت سرش بست.
كفشها را به پا كرد و برگشت لب ايوان.
محمدتقي نگاه از پدر گرفت و رويش را برگرداند طرف باغ.
كلاغها را ديد كه نشستهاند و به زمين نوك ميزنند.
كلاغي، گردويي را در زمين چال ميكرد.
محمدتقي با خود فكر كرد: «وضع كلاغها از ما بهتر است.» يك مرتبه سنگيني دست پدر را بر شانهاش احساس كرد و صداي او را شنيد كه پرسيد: «ناراحت شدي؟» حرفي نزد.
دلش از گرسنگي مالِش ميرفت.
صداي زمزمهي استاد را از پشت درها و پنجرهها ميشنيد و فرياد بچهها را كه گفتههاي استاد را تكرار ميكردند: درياب كنون كه نعمتت هست به دست كاين دولت و ملك ميرود دست به دست صداي بچهها مثل زنگي بر گوشش مينشست و چيزي را در وجودش از خواب بيدار ميكرد.
ناخودآگاه شعر را تكرار كرد.
پدر، او را به كناري كشيد و گفت:
«بيا برويم.اينها الان درسشان تمام ميشود و غذايشان را ميخورند و باز درس را از سر ميگيرند.
بيا تو هم غذايي بخور و برو پي بازيات.» محمدتقي از گوشهي چشم نگاهي به دستهاي پير و چروكيدهي پدر انداخت و سئوالي را كه از مدتها پيش در صندوق خانهي ذهنش پيدا شده بود، بر زبان آورد.
- فرق ما با آنها چيست؟ كربلايي قربان آهي كشيد و گفت: «فرق در مقام است تقي! مملكت، هم شاه ميخواهد هم امير و هم رعيت.
همه كه نميتوانند مثل هم باشند.
تازه، من در خوب دستگاهي خدمت ميكنم.
ميرزا ابوالقاسم خان كه من افتخار نوكرياش را دارم، مردي فاضل و دانشمند است.
پدرش روي اصل همولايتي بودن، مرا به اين خانه آورده و به خدمت گمارده.
من كه تا عمر دارم مديون آنها هستم.» محمدتقي، قدمهايش را كند كرد و پرسيد: «چرا ما بايد نوكر باشيم و ديگران ارباب؟ چرا برعكس نيست؟» كربلايي نفس بلندي كشيد.
بخار غليظي از دهانش بيرون آمد.
گفت: «اين ديگر سرنوشت آدم است.
ميگويند سرنوشت هركس روي پيشانياش نوشته شده.» محمدتقي دست كوچكش را بر پيشاني بلندش گذاشت و گفت: «روي پيشاني من هم نوشته كه گفت: «روي پيشاني من هم نوشته كه بايد مثل شما نوكر و آشپز باشم؟» كربلايي قربان گفت: «نميدانم، شايد!» محمدتقي كف دست را محكم بر پيشانياش كشيد و گفت: «نه، من اين سرنوشت را پاك ميكنم.
من نميخواهم نوكر باشم.
نه دلم ميخواهد نوكر باشم و نه نوكري داشته باشم.
مادرم گفته هركس نان عرضه و لياقتش را ميخورد.» كربلايي قربان خنديد: «جوش نخور پسر! هرچه خدايت بخواهد همان ميشود.» از كنار حوض بزرگ كه رد ميشدند، محمدتقي عكس خودش را بزرگتر از هميشه ديد.
- مادرم گفته حركت از ما بركت از خدا.
گفته خدا كمك ميكند به شرط آن كه بنده هم خودش بخواهد.
كربلايي قربان نشست لب حوض و گفت: « اين مادرت هم زياد حرفهاي گندهگنده ميزند.
آخر تو چه حركتي ميتواني بكني؟!» نگاه محمدتقي به سطح آب بود و موجهايي كه تصوير پدر را ميشكستند.
در ذهن كوچكش شعر استاد تهنشين شده بود: درياب كنون كه نعمتت هست به دست كاين دولت و ملك ميرود دست به دست صدايش را محكم كرد و گفت: « از فردا غذاي مكتبخانه را من ميبرم.» پدر جا خورد و كلاه از سرش افتاد.
با تعجب گفت: «تو؟! ولي سيني غذا سنگين است.
عجب بچهاي هستي! مگر همين الان نگفتي نوكري را دوست نداري؟» محمدتقي، كلاه پدر را تكاند و به دستش داد و گفت: «گفتم، ولي عيبي ندارد.
آنقدر نوكري ميكنم تا به اميري برسم.»
مغزبهتراست يا كلاه ؟
هياهوي كلاغها سكوت باغ را ميشكست برف به آرامي ميباريد و گوشههاي برجسته را سفيد ميكرد.
صداي كلاغها گوش محمدتقي را آزار ميداد، صداي استاد را از پشت درهاي بسته به سختي ميشنيد.
صحبت از كشف الكل بود و كاشف آن .....
.
روزهاي زيادي بود كه محمدتقي سيني غذا بر سر ميگذاشت و فاصلهي آشپزخانه تا مكتبخانه را يك نفس طي ميكرد.
غذا را به اتاق ميبرد، پشت در مينشست به بهانهي بردن ظرفها، به گفتههاي استاد گوش ميسپرد.
سوز سردي را كه از كوههاي اطراف تبريز برميخاست، تحمل ميكرد.
چون قلم و كاغذي براي نوشتن نداشت، شنيدهها را بر كاغذ ذهن مينوشت و در دل تكرار ميكرد.
بقيهي روز را هم خود را به بهانهاي به پشت پنجره ميكشاند و مثل عقابي تيزچنگ، هرچه را كه ميشنيد در هوا شكار ميكرد و شب براي آن كه آموختههايش را مشق و تمرين كرده باشد، آنها را براي مادرش تعريف ميكرد.
در بازيهايش با بچهها، هميشه بر سر نقش شاه و وزير دعوا بود.
آنقدر چانه ميزد تا نقش وزير را ميگرفت.
تنها كه بود، سردار سپاه ميشد.
شمشيري از چوب سپيدار ساخته بود و در خيال، ارتشي از بوتههاي گل سرخ را رهبري ميكرد و به قلب سپاه كلاغهاي سياه حمله ميكرد.
گوشش به حرفهاي استاد بود كه مادر صدايش زد: «تقي، آهاي تقي!» سرش برگشت طرف صدا.
مادرش لب ايوان بود.
برف روي چارقدش نشسته بود.
به آرامي رفت طرفش و پرسيد: «چرا آمدي ننه؟» مادر كلاهي به طرفش دراز كرد و گفت: «از سرما هلاك ميشوي پسرم! بيا سرت را بپوشان.» كلاه را گرفت بر سر گذاشت.
گرماي خوبي داشت.
گوشهايش كه انگار خشك شده بود، نرم شد، نرم و گرم.
برگشت پشت در.
صحبت از ديوان حافظ بود، ولي درست نميشنيد، هياهوي كلاغها را برداشت، حالا صداي استاد را بهتر ميشنيد.
اين طوري بهتر بود.
با خود فكر كرد: «مغز بهتر است يا كلاه؟ سري كه مغز ندارد، كلاه ميخواهد چه كند؟» كلاه را كنار گذاشت و گوشش را به در نزديكتر كرد.
ماه مجلس
باغ، دوباره طراوت وسرسبزي پيدا كرده بود و از هياهوي كلاغها خبري نبود.
برگهاي سبز، زير نور گرم خورشيد ميدرخشيدند و بوتههاي گل سرخ هوا را عطرآگين كرده بودند.
در باغ جشني برپا بود و برو بيايي.
شب تولد حضرت محمد (ص) بود و قائم مقام فراهاني، مهمانهاي زيادي را دعوت كرده بود، اما هنوز همهي مهمانها نيامده بودند.
محمدتقي از پنجرهي آشپزخانه چشم به باغ دوخته بود.
پدر صدايش كرد و گفت: «سرم خيلي شلوغ است.
فراش باشي رفته دنبال گوسفند.
ميتواني سيني شربت را ببري؟» محمدتقي سرش را پايين انداخت.
خجالت ميكشيد.
علي و محمد را كنار پدرشان- قائم مقام- ديده بود.
برادرزادهي او- اسحاق- هم آن جا بود.
بعضي وقتها، سر ظهر كه ناهارشان را برده بود، جلوي استاد به او پوزخند زده بودند.
ميترسيد باز هم به او بخندند و مسخرهاش كنند.
پدر گفت: «مواظب باش نريزي! يواش يواش برو.» ديگر براي جواب رد دادن دير شده بود.
سنگيني سيني را ميان دستهايش حس كرد و راه افتاد.
بوي تند گلاب از سطح كاسههاي چيني، زير بينياش ميپيچيد.
سعي كرد به بچهها نگاه نكند.
شربتها را كه داد، گوشهاي ايستاد تا ظرفها را جمع كند.
قائم مقام متوجهي او نبود، از استاد، وضع درس بچهها را ميپرسيد.
استاد مكتبخانه گفت كه از درسشان راضي است و بچهها با استعداد هستند.
محمدتقي ميدانست كه استاد تعارف ميكند.
ميدانست كه بچهها آن چنان كه استاد ميگويد به درسشان وارد نيستند و خوشحال شد وقتي كه قائم مقام گفت: «خب، بد نيست امتحاني كنيم.» و ديد كه استاد رنگ به رنگ شد و شربت توي گلويش گره خورد و به سرفه افتاد.
قائم مقام رو به پسرش كرد و گفت:«بگو ببينم محمد! كاشف الكل كه بود؟» محمد سكوت كرد و از گوشهي چشم به علي خيره شد.
علي گفت: «من بگويم؟» - بگو، تو بگو! - معلوم است، ابوعلي سينا.
نگاه تأسف بار قائم مقام چرخيد روي برادرزادهاش و همان سئوال را با نگاه از او پرسيد.
اسحاق گفت:« نخير، ابن سينا كه شاعر است.
كاشف الكل ...» و سكوت كرد و به سرش كوبيد.
گويي ميخواست مغز خود را از خواب بيدار كند.
اتفاقاً محمدتقي جواب آن سئوال را ميدانست، اما ميترسيد بگويد.
لب گزيد و منتظر ايستاد، ولي با خود فكر كرد: «بگذار بگويم.
بگذار لياقت يك بچه آشپز را ثابت كنم.» اين بود كه سيني را كناري نهاد و جلو رفت و گفت:« اجازه هست من بگويم؟» قائم مقام نگاهش كرد.
همهي سرها برگشت طرف او.
- بگو، اگر ميداني بگو! محمدتقي سرش را بالا گرفت و گفت:« محمدبن زكرياي رازي.» چشمهاي قائم مقام از تعجب باز ماند.
گفت:« آفرين بر پسر كربلايي محمد قربان!» بعد، جرعهاي شربت نوشيد و به فكر فرو رفت.
در ذهن، طرح سئوالي ديگر داشت.
رو به بچهها كرد و گفت:«اين شعر از كيست؟ ستارهاي بدرخشيد و ماه مجلس شد دل رميدهي ما را انيس و مونس شد.» و اين بار هم چون هركدام از بچهها جواب غلط دادند، از محمدتقي پرسيد.
همهي چشمها خيره شده بود به دهان او.
محمدتقي گفت: «اين بيت از خواجه حافظ شيرازي است.»
جمعيت كه از اين جواب به وجد آمده بودند بياختيار دست زدند و هلهله و شادي كردند.
قائم مقام از او خواست جلوتر برود.
با دست و پايي لرزان جلو رفت.
نميتوانست به چيزي جز گلهاي قالي چشم بدوزد.
قائم مقام پرسيد: «تو چند سال داري؟» - دوازده سال قربان! - پدرت نگفته بود كه سواد داري و اهل معرفت هستي! اينها را از كجا آموختهاي؟ - جسارت است قربان! گاهي كه براي شاگردان مكتبخانه غذا ميبردم، از زبان استاد ميشنيدم.
- خيلي خوب است! قائم مقام پيشكارش را صدا زد و به او گفت:«هديهاي براي پسر در نظر بگيريد وبه او بدهيد.» محمدتقي قدمي به جلو برداشت.
ميدانست هنوز بچهها با تمسخر و حسادت نگاهش ميكنند.
اشك ميان چشمهايش حلقه زد و با صدايي لرزان گفت: «هديهام چيست؟» - تو چه ميخواهي؟ - درس خواندن كنار بچههاي شما در مكتبخانه را .
زمزمهاي ميان جمعيت پيچيد، زمزمهاي همراه با خنده و تعجب.
محمدتقي سرش پايين بود و آب بينياش را بالا ميكشيد.
قائم مقام دست زير چانهاش گذاشت و سرش را بلند كرد و گفت: «تو استعداد خوبي داري، حيف است از بين برود.
بيدرس و بياستاد اين طور ميداني، مكتب بروي چه ميكني!» محمدتقي اشكهايش را با پشت دست پاك كرد، خنديد و گفت: «تشكر ...
.» قائم مقام دستش را تكان داد كه ادامه ندهد و گفت: « ...
از خودت تشكر كن.
چون خودت خواسته بودي.
درخت گردو! درخت خربزه! عصرها بعد از تعطيلي درس، بچههاي خاندان قائممقام آرامش باغ را بر هم ميزدند.
لابه لاي درختها دنبال هم ميدويدند و چون به حوض ميرسيدند به هم آب ميپاشيدند.
ميان بچهها، جاي محمدتقي خالي بود.
او مينشست پشت درهاي بستهي اتاق كوچكشان و تمرين خط و انشاء ميكرد.
دوسال بود كه به مكتب ميرفت و سواددار شده بود.
كتابها و ديوان اشعار شاعران را ميخواند و گاهي بر تكه كاغذي چيزي يادداشت ميكرد.
به فكرش رسد كه به ميرزا قائم مقام نامهاي بنويسد و انتقادهايي بكند.
نامه، نامهاي شيوا با خطي خوش.
ميدانست اين رسم نيست كه نوكري به اربابش نامه بنويسد، ولي اين را هم ميدانست كه قائممقام، انتقادپذير و روشنفكر است.
يكي از كتابهاي او را خوانده و لذت برده بود.
خيال داشت در نامهاش اشارهاي هم به آن كتاب بكند.
قلم برداشت و نامه را شروع كرد: «به نام خدا ...» وقتي نامه به دست قائم مقام رسيد، از حيرت انگشت خود را گزيد، هم خطي زيبا داشت و هم متني بينظير.
به ياد پسرانش محمد و علي و برادرزادههايش افتاد كه سالها بود به مكتب ميرفتند، اما محال بود چنين خط و چنين انديشهاي داشته باشند.
از شوق، نامه را به مجلسي برد كه آن روز دعوت شده بود، مجلسي از دوستان و همكاران.
اتفاقاً فرماندهي سپاه تبريز، محمدخان زنگنه هم در آن جمع بود.
قائم مقام گفت:« آقايان! عجيب است كه در منزل ما مردي خدمت ميكند به نام كربلايي قربان، از اهالي فراهان.
او پسري دارد به نام محمدتقي كه به حق از نظر هوش و استعداد و پشتكار بينظير است.
اگر در مملكت ما فقط صد تا (نميگويم هزار تا) از اين طور افراد بود، واقعاً كشور گلستان ميشد.» بعد شروع كرد به خواندن نامه و نشان دادن خط زيباي آن نوجوان چهارده ساله.
همه از حيرت دهانشان باز مانده بود.
محمدخان زنگنه گفت: « چرا از او براي منشيگري و كارهاي دفتري استفاده نميكني؟ شما اگر او را نميخواهيد، من براي حساب و كتاب قشون و منشيگري به او احتياج دارم.» اين گفته، قائم مقام را به فكر فرو برد.
در آن ميان، مردي كه كارش هميشه طعنه و كنايه بود، پكي به قليانش زد و گفت: «خدا را شكر! اطراف شما را نابغهها پر كردهاند.
نوكرتان كه اين طور چيز بنويسد، بچههايتان ديگر چه ميكنند؟ به قول شاعر كه ميفرمايد: درخت گردگان بر اين بزرگي درخت خربزه اللهاكبر! قائم مقام چيزي نگفت و طعنهي مرد و ريشخند جمع را تحمل كرد.
انگار دنيا بر سرش خراب شده بود.
هم از تربيت محمدتقي در خانهاش خوشحال بود و هم از كند ذهني فرزندانش به خصوص محمد، غصه داشت.
ته دلش به كربلايي قربان حسادت ميبرد كه چنين فرزندي تربيت كرده است.
همان جا تصميم گرفت كه در تحصيل و تربيت محمدتقي بيشتر بكوشد و تجربياتش را در اختيارش قرار دهد.
به خانه كه برگشت محمدتقي را احضار كرد.
محمدتقي آرام و قرار نداشت.
نوك انگشتان جوهرياش را درهم ميفشرد و پشيمان بود از اين كه آن نامه را نوشته است.
قائم مقام گفت: «بيا، بيا اين جا كنارم بنشين.» محمدتقي آرام راه افتاد و رفت مقابل او نشست.
هنوز شرمگين بود و سراپايش خيس عرق شده بود.
قائم مقام، دست زير چانهاش گذاشت.
و سرش را بالا آورد و به چشمهاي درشت و شفافش نگاه كرد و گفت: «هم خط خوبي داري و هم نثري روان.
امروز ثابت كردي كه دانايي و معرفت به ثروت و مال و منال نيست.
چه بسيار اشرافزادههايي كه مغزشان به اندازهي يك گنجشك است و چه بسيار غلامزادههايي كه چون تو سرشار از دانايي و توانايياند، اما چون فرصت شكفتهشدن نمييابند از ريشه ميخشكند.» محمدتقي كه فهميده بود دليل احضارش خلاف آن چيزي است كه فكر ميكرده، كمر راست كرد و سرش را با افتخار بالاگرفت.
قائم مقام، دستهاي عرق كردهاش را محكم فشرد و گفت: «اي فرزند! تو در آينده مشاغل بزرگي را اشغال خواهي كرد و روزي خواهد رسيد كه در باريكترين مواقع، اگر خائنين و مغرضين مزاحمت نشوند، كشتي طوفان زدهي مملكت را از گرداب پريشاني و مرگ نجات خواهي داد.» اشك شوق گوشهي چشمان محمدتقي را پر كرده بود.
نميدانست چه كرده كه اين طور از او تقدير و تعريف ميشود.
قائم مقام ادامه داد: «از فردا تو را بيشتر خواهم ديد.
دلم ميخواهد نامههايم را به ويژه نامههاي خصوصيام را تو بنويسي.
تجربههاي زيادي هست كه بايد بياموزي.»
قدمهاي بعدي
چند سال خدمت در دستگاه قائممقام، از محمدتقي دولت مردي كار كشته ساخت.
هر ساعت و روز و هرماه و سالي كه ميگذشت، يك قدم به راهي كه آرزو داشت نزديكتر ميشد.
حالا لقب ميرزا به اول نامش اضافه شده و ميرزاتقي خان ناميده ميشد.
در سال 1250 هجري قمري، ميرزا ابوالقاسم خان (قائممقام) وزير اعظم محمدشاه شد و به پايتخت رفت.
ميرزا تقيخان كه تقريباً بيستوهفت ساله بود، به دستگاه نظام (ارتش) آذربايجان راه يافت و يكي از منشيهاي مخصوص محمدخان زنگنه شد.
او نامههاي محرمانه و حكمهاي نظامي را مينوشت و مورد اعتماد زنگنه بود.
شش سال قبل، يعني در سال 1244 ه .ق كه مستوفي نظام بود، همراه هيئتي به روسيهي تزاري رفته بود.
در واقع اين اولين سفر رسمي ميرزا تقيخان به كشوري خارجي بود.
همسايهي شمالي ايران (روسيه) در آن زمان تحت تأثير انقلاب صنعتي اروپا، داراي صنايع و كارخانههاي پيشرفتهاي بود و فرهنگ و هنر آن ديار، راههاي رشد و تكامل را طي ميكرد.
اين سفر تأثير عميقي بر ميرزا تقيخان گذاشت.
او و همراهانش از كارخانههاي بزرگ ابريشمسازي، اسلحهسازي، كاغذسازي، باروت سازي، بلورسازي، بالون سازي، فلز تراشي و همينطور دانشگاهها، مدرسهها و كتابخانههاي عمومي شهرهاي مختلف ديدن كردند.
اين بازديدها باعث حيرت و تأسف ايرانيان بود، چرا كه ايران در آن زمان به هيچ كدام از آن پيشرفتها دست نيافته بود.
آنها گويي به دنيايي عجيب و سرزميني جادويي پا نهاده بودند.
تأثير اين سفر بر فكر و روح ميرزا تقيخان جوان، بعدها خود را نشان داد.
در سال 1251 ه .ق قائم مقام فراهاني در توطئهاي ناجوانمردانه و به دستور محمدشاه قاجار به قتل رسيد.
اين قتل، روح ميرزاتقيخان را آزرده و مجروح كرد، چرا كه بهترين آموزگار خود را از دست داده بود.
آموزگاري در شكل گرفتن شخصيت او خيلي مؤثر بود و هيچ كس نميتوانست جاي او را پر كند.
دو سال بعد (1253)، ميرزا تقيخان به مقام وزارت آذربايجان رسيد و در همان سال بود كه نيكلاي اول، امپراتور روسيه، از محمدشاه دعوت كرد كه به ايروان برود تا يكديگر را ملاقات كنند، اما چون محمدشاه در حال لشكركشي به افغانستان بود و نميتوانست جنگ را رها كند، تصميم گرفت وليعهد هفت سالهي ايران يعني ناصرالدين ميرزا را به همراه گروهي از برجستگان دولتي به ايروان بفرستد.
ناصرالدين ميرزا در تبريز زندگي ميكرد.
رسم شاهان قاجار بود كه وليعهد را تا رسيدن به مقام پادشاهي، در شهر تبريز نگه ميداشتند تا از خطرهاي احتمالي دور بماند.
در اين سفر، ميرزا تقيخان براي دومين بار به روسيه رفت.
روز دوم سفر، وليعهد ايران و همراهانش در كاخي مجلل و باشكوه با امپراتور روسيه ديدار كردند و هداياي خود را به او دادند.
وقتي محمدخان زنگنه، همراهانش را معرفي ميكرد و درجه و نشان آنها را شرح ميداد در مورد ميرزاتقيخان گفت: «ميرزا تقيخان كه در سفر قبلي به حضور شما معرفي شده است.
اكنون به خاطر لياقت زيادش به وزارت نظام رسيده است.»
امپراتور روس لبخندي زد و محكم دست ميرزا تقيخان را فشرد و گفت:« سپاس خداي را كه يك بار ديگر رفيق خود را ديديم.» بعد با زبان روسي با او احوالپرسي كرد و ميرزا هم كه اندكي با زبان روسي آشنايي داشت جوابش را دست و پا شكسته داد.
سومين سفر ميرزا تقيخان، سفر به ارزروم بود كه يكي از شهرهاي تركيه كنوني است.
اين سفر براي شاه و دولت ايران اهميت زيادي داشت.
در واقع ميرزا تقيخان تنها نمايندهي تامالاختيار ايران بود كه بايد با دولت عثماني و نمايندههاي روس و انگليس، در مورد مسائل اختلاف بحث و مذاكره ميكرد تا عهدنامهاي عادلانه تهيه كرده و به جنگ و درگيريها پايان ميدادند.
اين مأموريت و گفتوگوها چهار سال طول كشيد و ميرزاتقيخان در اين مدت سختيهاي زيادي تحمل كرد.
در پايان كار، به خاطر كارداني و زيركي او، خرمشهر و اروندرود كه در تصرف عثمانيها بود دوباره جزيي از خاك ايران شد.
بعد از اين مأموريت مهم، ميرزا تقيخان مورد توجه همه قرار گرفت و محمدشاه با نامهاي از او تشكر كرد و يك قبضه شمشير زيبا كه آن را با جواهرات گوناگون تزئين كرده بودند، به او هديه داد.
ميرزا تقيخان دوباره به وزارت نظام آذربايجان و پيشكاري وليعهد در تبريز انتخاب شد.
او تا زمان مرگ محمدشاه قاجار در اين مقام ماند و خدمت كرد.
جانشيني براي شاه مرده
در تبريز هيچكس نميدانست شاه مرده است.
پنج روزي بود كه محمدشاه بر اثر بيماري نقرس از دنيا رفته بود و در تبريز كسي از اين موضوع خبر نداشت، حتي پسرش، ناصرالدين ميرزا.
روز ششم، قاصد مرگ خسته و درمانده به دروازهي تبريز رسيد.
او به نگهبانها گفت نامهاي از مادرشاه آورده كه محرمانه و مستقيم است و بايد به دست مبارك وليعهد برساند.
وليعهد نامه را كه باز كرد، خط مادرش را شناخت.
مادرش در نامه او را از مرگ غمانگيز پدر آگاه كرده و خواسته بود كه فوراً به پايتخت بيايد و تاجگذاري كند و سلطنت را برعهده بگيرد.
با خواندن نامه، وليعهد شانزده ساله بياختيار لرزيد و اشك از چشمانش جاري شد.
بدون شك اين لرزش گريه از غصهي مرگ پدر و يتيمشدن نبود، چرا كه سالها دوري از پدر و مادر، احساسي در اينباره در او باقي نگذاشته بود.
همهي ناراحتي او از اوضاع آشفتهي تهران و چگونگي رسيدنش به تهران بود.
همان قاصد خبر داد كه وضع پايتخت خراب است و افراد فرصت طلب براي رسيدن به پست و مقام، مانند گرگهاي درنده به جان هم افتادهاند.
وليعهد پرسيد: « چيز ديگري همراه نامه نبود؟ پولي، كيسه زري!» قاصد دستها را از هم باز كرد و گفت: «نه به سر مباركتان! از قرار معلوم خزانهي مملكت خالي خالي است.» ناصرالدين ميرزا، قاصد را مرخص كرد و دستور داد وزيرش نصيرالملك و وزير نظام فوراً به حضورش بروند.
او در حالي كه اشك ميريخت، خبر مرگ شاه را به آنها داد و از هر دو خواست كه براي رسيدن به سلطنت يارياش دهند.
نصيرالملك به محض شنيدن خبر، مثل اين كه پدر خودش مرده باشد، به سر و صورت خودش زد و گريه و زاري كرد، طوري كه وليعهد از مشورت با او پشيمان شد و از ميرزا تقيخان كمك خواست.
برخلاف نصيرالملك، ميرزا تقيخان با خونسردي و آرامش قدم ميزد، فكر ميكرد و در پي راه چاره بود.
بعد از مدتي تفكر، گفت: «همه چيز را بر عهدهي من بگذاريد.
من شما را به سلطنت خواهم رساند.» وليعهد گفت: «به همين سادگي! ديناري در خزانه نيست.
تنهايي و با قاطر هم كه بخواهم بروم كلي مخارجم ميشود!» وبر سر خود زد و زار زار گريه كرد.
ميرزا تقيخان با قدمهاي بلند به طرفش رفت و دلدارياش داد و گفت: «گريه نكنيد! شما قبلاً بايد فكر اين روز را ميكرديد.
به هر حال كاري است كه شده.
حالا شما شاه هستيد.
شاه يعني مركز قدرت اين مملكت.
شاه نبايد در مقابل مسائل كوچك از خودش ضعف نشان بدهد.از همين حالا محكم باشيد.» ناصرالدين ميرزا كه سخت احساس تنهايي و ناامني ميكرد و از عزم و ارادهي وزير نظامش خبر داشت، بازوهاي ميرزا تقيخان را محكم چنگ زد و خيره در چشمهاي او گفت:
شما كمكم ميكنيد؟ قول ميدهم هرچه كه بخواهيد به شما بدهم.» ميرزا تقيخان لبخندي زد و بازوي خود را رها كرد.
او با بدقولي و وعدههاي بياساس شاهان آشنايي كامل داشت.
با اين حال گفت: «من چيزي نميخواهم جز سعادت كشورم.
اين كشور فعلاً بيش از هر چيز يك شاه لازم دارد تا دچار هرج و مرج نشود.
شما نامهاي بنويسيد و به من اختيار تام بدهيد تا كسي مزاحم كار من نشود.
بقيهي كارها با من.» نوشتن اين نامه كار خطرناكي بود، ولي وليعهد جوان به او اعتماد كرد.
در واقع چارهاي جز اين نداشت.
ميرزا تقيخان اما كسي نبود كه از اين موقعيت سوء استفاده كند.
نامه را گرفت و با قدرت تمام كارها را پيش برد.
اولين كارش تهيهي پول بود.
از چند تاجر مبلغ سيهزار تومان قرض گرفت و به آنها قول داد به محض رسيدن به تهران اين پول را به آنها پس بدهد.
او با گردآوري سربازان پراكندهي پادگانهاي تبريز، به سوي تهران حركت كرد و اين خبر را پيشاپيش به وسيلهي قاصدهايي فرستاد تا زمينهي سلطنت شاه جديد را آماده كند و همه را در انتظار نگه دارد.
او كه خوب ميفهميد هدايت سيهزار سرباز در اين چند روز كار مشكلي است و از سوي ديگر با روحيهي زورگويي و باج خواهي نظاميان آشنا بود، قبل از حركت دستور داد كه هيچ يك ا زسربازان و افسران قشون، حق گرفتن پول يا جنس از مردم بين راه را ندارند و اگر اسب يكي از نظاميان وارد مزرعه يا باغ كشاورزي بشود، همان حيوان بايد به عنوان خسارت به صاحب زراعت داده شود و در صورتي كه كسي ظلمي به مظلومي كرد، به شديدترين وضع مجازات و كشته خواهد شد.
نظم و عدالت اين سفر در طول تاريخ قاجار يا حتي قبل از آن بينظير بود.
هم مردم راضي بودند هم شاه جوان.
به هيمن خاطر در يكي از استراحتگاههاي بين راه، شاه به ميرزا تقيخان لقب اميرنظام كشور (فرمانده كل ارتش) را داد.
اين سفر چهل روز طول كشيد.
در تهران افراد زيادي طمعكارانه انتظار رسيدن شاه را ميكشيدند و در واقع در انتظار پست و مقام خود بودند، مخصوصاً بالاترين مقام كه صدراعظمي يا همان نخستوزيري بود.
شاه به محض ورود به تهران، در تاريخ بيستويكم ذيقعدهي سالا 1264 ه .ق بر تخت سلطنت نشست و همان شب خيال همه را آسوده كرد و به تنها فرد مورد اعتمادش، يعني ميرزاتقيخان، لقب «اتابك اعظم» داد و فرمان صدارت اعظمي او را صادر كرد: اميرنظام ما تمام امور ايران را به شما سپرديم و شما را مسئول هر خوب و بدي كه اتفاق افتاد ميدانيم و به عدالت و حسن رفتار شما با مردم كمال اعتماد و وثوق داريم و بجز شما به هيچ شخص ديگري چنين اعتقادي نداريم.
به همين جهت اين دستخط را نوشتيم.
ناصرالدين شاه آن چه داريم، آن چه نداريم تقي، آن محمدتقي كوچك، حالا اميري كبير بود.
از آن سالها كه در باغ خانهي قائم مقام ميدويد و آرامش كلاغها را برهم ميزد، از دوراني كه سيني سنگيني را بر سر مينهاد تا غذاي بچههاي اربابانش را ببرد و از آن نوكري استفاده ميبرد تا قطرههايي از درياي دانش را بنوشد، از روزهايي كه بيكلاهي را تحمل كرده بود تا بيمغز نماند، نزديك بيست سال گذشته بود.
او به آن چه كه ميخواست رسيده بود، از خفت به عزت و خوب ميدانست كه اين عزت و اين مقام ماندني نيست و روزي آن را از دست خواهد داد.
آن بيت شعر سعدي را كه روي تنهي درخت ذهنش كنده شده بود، به ياد آورد: درياب كنون كه نعمتت هست به دست كاين دولت و ملك ميرود دست به دست حالا سكاندار و ناخداي كشتي طوفانزدهاي شده بود كه هر لحظه بيم غرق شدنش ميرفت.
شب سردي بود اولين شب صدارت.
آسمان صاف بود و هلال زرد ماه بر پهنهي آن ميدرخشيد.
از اطراف پايتخت، صداي پارس سگها به گوش ميرسيد.
امير از ايوان به اتاق آمد.
تنهاي تنها بود، همه را مرخص كرده بود تا با خودش خلوت كند، سخت احساس تنهايي ميكرد.
نه تنهايي لحظهاي بلكه تنهايي در زندگي و راهي كه پيشرو داشت.
قلبش سخت ميتپيد.
دلهره داشت.
ايستاد به نماز، طولانيترين نمازي كه در عمرش خوانده بود.
كلمهها را ميكشيد، مكث ميكرد و كمكم آرامشي را كه مثل خون در رگهايش جاري ميشد، حس ميكرد.
موقع دعا بود.
- خداوندا ! تنهايم نگذار.
مادر خدا بيامرزم گفته بود از تو حركت از خدا بركت.
حركت كردم، بركت دارد.
باز ميخواهم حركت كنم، نه براي خودم كه براي اين ملت، پس انتظار بركت دارم.
پدرم راست ميگفت، مثل اين كه نوكري روي پيشاني من نوشته شده، ولي اين نوكري با آن نوكري فرق دارد.
تا حالا هرچه بوديم نوكر اين و آن بوديم و حالا نوكر مردم.
خدايا! رو سفيدم كن، سربلندم كن، ...
.
دعا طولاني شد.
ماه خودش را تا شاخههاي خشك درختهاي حياط پايين كشيده بود.
امير از جا بلند شد، كاغذ و قلمي برداشت، كمي فكر كرد و زير نور شمع خيره شد به زردي كاغذ.
وسط كاغذ خطي كشيد وي ك طرف نوشت: آن چه داريم و طرف ديگر نوشت: آن چه نداريم.
آن چه داريم: دستگاهي فاسد، رشوهخوار، زورگو، دخالتهاي بيجاي روس و انگليس در امور كشور، هرج و مرج و جنگهاي داخلي در اكثر نقاط مملكت، بدهي به كشورهاي خارجه، واردات اجناس بنجل و به درد نخور.
آن چه نداريم: خزانهي پر از پول، ماليات درست واصولي، افراد لايق و عادل و دلسوز، امنيت جان و مال مردم و راههاي مملكت، صنعت و تجارت پر رونق، كشاورزي و دامداري، استفادهي درست از معدنها، هنر و فرهنگ و كتابخانه و روزنامه، علوم جديد، مدرسه، دانشگاه و بيمارستان.
امير تا صبح نخوابيد و در حالي كه از وضع كشور افسوس ميخورد، براي اصلاح آن برنامهريزي كرد.
رشوه و حقالحساب ممنوع! اميركبير براي اجراي برنامههاي خود به افرادي صادق و درست كار نياز داشت، افرادي كه منافع مردم را به رشوه و پول حرام ترجيح دهند.
افراد بدسابقه و فاسد را از كار بركنار كرد و براي بدكاران و فاسدان مجازاتهاي سختي تعيين كرد.
با تلاش بسيار افرادي لايق را بر سر كار آورد.
وقتي شخصي به نام محمدرحيم خان نسقچي را حاكم شهر خوي كرد، از او خواست كه عادل باشد و در آبادي آن شهر بكوشد.
محمد رحيم خان به محض ورود به خوي، از نوكرانش پرسيد: «سوغات خوي چيست؟
گفتند: « ظروف مسي اين جا معروف است.» دستور داد چند صندوق آماده كردند و بعد به بازار مسگران رفت و تعداد زيادي ظرف مسي، مثل بشقاب و كاسه و ديس و جام و ترشيخوري و نمكدان و چيزهاي ديگر خريد و در صندوقها جاي داد و به عنوان هديه براي امير فرستاد.
پس از چند روز، كاروان هدايا به خدمت امير رسيد.
امير از رئيس قافله پرسيد: « اينها چيست و چه كسي فرستاده؟» رئيس قافله كه متوجه خشم و ناراحتي امير شده بود با لكنت زبان گفت: «قربان! من مأمورم و معذور.
اينها را محمدرحيم خان، حاكم خوي هديه داده و گفته برگ سبزي است تحفهي درويش!» امير از خشم لرزيد و مشت بر ديوار كوبيد و به رئيس قافله گفت: «تا تو صندوقها را بار بزني، من نامهاي براي محمدرحيم خان مينويسم.
نامه را ميگيري و فوراً با صندوقها از همان راهي كه آمدهاي برميگردي.» بعد به اتاق كارش رفت و نامهاي نوشت: « اين همه ظرف مسي را از چه پولي تهيه كردهاي؟ من كه تو را حاكم خوي كردهام و گرفتن مالياتها را به تو واگذار كردهام و نحوهي تقسيم آن را مشخص نمودهام كه چه قدر سهم پادشاه است، چه قدر از آن دولت و چهقدر مخارج شهري است كه حاكم آن شدهاي.
آن چه را كه اختصاص به شاهنشاه دارد، بدون هيچ كمبودي بايد به خزانه بدهي.
اگر از سهم دولت اينها را خريدهاي كه من هيچگاه ظرف مسي نخواستهام.
اگر از سهم خودت خريدهاي، من سهم تو را به قدري ندادهام كه بتواني اين همه ظرف تهيه كني، آن هم در شروع كار! اگر هدف تو از اين تحفهها دادن رشوه و بستن دهان من براي ظلم به مردم است، سخت در اشتباه بودهاي.» تلاش براي پركردن خزانهي كشور اميركبير براي اجراي اصلاحات خود نيازمند پول بود، در حالي كه بودجهي كشور به صفر رسيده و مدتها بود كه مالياتها دريافت نشده و يا به طور ناقص دريافت شده بود.
امير، براي گرفتن ماليات عقب افتادهي بلوچستان، افسري را همراه با نامهاي به كرمان فرستاد.
در آن نامه از استاندار كرمان خواسته بود كه هرچه سريعتر ماليات بلوچستان را بگيرد و به آن افسر بدهد كه به تهران بياورد.
اين اولين مأموريت افسر بود.
دلش ميخواست كارش را بيعيب و خوب انجام دهد كه مورد توجه اميركبير قرار بگيرد، اما وقتي به كرمان رسيد، استاندار و اطرافيانش او را تحويل نگرفتند.
افسر جوان پس از سه روز معطلي موفق شد با استاندار ملاقات كند و نامهي امير را به او بدهد.
استاندار كرمان نامهي امير را كه خواند قاهقاه خنديد و سر و دست تكان داد و نامه را به كناري انداخت و گفت: « امير فكر ميكند به همين سادگي و با دست خالي ميتواند از سردار سعيد بلوچ ماليات بگيرد؟ مگر امير نميداند كه سردار سعيد آدمي بيرحم و خشن است كه دويست نفر آدم مسلح دارد و بدون توپ و تفنگ نميشود از او ماليات گرفت.» بعد، كاغذي و قلامي برداشت و غيرممكن بودن اين كار را در نامه نوشت، نامه را مهر كرد و به افسر داد.
افسر كه ميدانست اميركبير از اين جواب ناراحت ميشود گفت: «اين نامه كه نشد پول.
اميركبير ماليات خواسته نه نامه.» استاندار با انبري تكههاي زغال داخل منقل را جا به جا كرد و گفت: « همين است كه ميبيني، من غير از اين نامه نميتوانم كاري بكنم.» افسر با ناراحتي لبهايش را به هم فشرد و گفت: « اين كه نشد جواب.
مگر من دست خالي ميتوانم برگردم؟» استاندار كه سماجت و اصرار او را ميديد، مسخرهاش كرد و با لحني جدي گفت: «كاري ندارد، تو خودت آدم دليري هستي و به تنهايي صد نفر را حريفي! شخصاً به بلوچستان برو و ماليات دولت را بگير.» افسر گفت: «آخر چه طور؟» استاندار به شوخياش ادامه داد و گفت: « اين روزها اسم اميركبير را روي سنگ اگر بگذاري آب ميشود.
برو بلوچستان سراغ سردار سعيد را بگير.
او را زير چادري خواهي يافت، بالاي مجلس نشسته.
غرشكنان به طرفش برو، با يك دست ريشش را بگير و با دست ديگر بر فرق سرش بكوب و بگو كه از طرف اميركبير آمدهام و مأمورم كه همين حالا ماليات چندين ساله را نقدي بگيرم و برگردم.» افسر سرش را پايين انداخت و به حرفهاي مرد فكر كرد.
استاندار دود را از پردههاي درشت بينياش بيرون داد.
بعد چشمانش را خمار كرد و گفت: «بله سركار سروان! با چنين كاري ميتواني ماليات چندين ساله را از سردار سعيد بلوچ بگيري.» افسر سادهدل، فريب حرفهاي تمسخرآميز استاندار را خورد.
با شتاب شتري كرايه كرد و تنهايي به سوي بلوچستان راه افتاد.
بعد از چند روز راهپيمايي در كوير، سردار سعيد را پيدا كرد و همانطور كه استاندار گفته بود، سر زده به چادرش رفت، ريشش را محكم گرفت وبا صداي بلندي گفت كه از طرف اميركبير آمده تا ماليات عقب افتاده را نقدي بگيرد و فوري برگردد.
سردار سعيد سرجا خشكش زد.
افراد مسلحي كه در چادر بودند، به طرفش هجوم بردند و خواستند او را بكشند كه سردار سعيد اجازه نداد.
او كه از اميركبير و قاطعيت و عدالت او چيزهاي زيادي شنيده بود و از جسارت و شجاعت سروان هم تعجب كرده بود، فكر كرد بهترين كار اين است كه تسليم خواستهي او شود، اين بود كه دستور داد حساب و كتاب كنند و پولهاي عقب افتاده را تحويل او بدهند.
بعد از آماده شدن كيسههاي پول، افسر به سردار سعيد گفت: «سعيد خان! ميبيني كه تنهايي به اين مأموريت آمدهام و در بيابان با اين همه پول امنيت ندارم.
چند نفر را تا كرمان همراهم بفرست.» سردار سعيد، دستور داد پولها را بار شترها كنند و چند مرد تفنگدار را همراه افسر فرستاد.
هنگام خداحافظي، افسر را كناري كشيد و پانصد تومان كف دستش گذاشت و گفت:«اين هم پاداش شجاعت شما.» افسر پول را نگرفت و چون سردار سعيد اصرار كرد، پانصد تومان را روي بقيهي پولها گذاشت.
استاندار كرمان در حمام بود كه شنيد افسر با چند شتر كه بارشان كيسههاي پول است به كرمان رسيده و ميخواهد به تهران برگردد.
استاندار كه از اين خبر تعجب كرده بود، سراسيمه شد و دستور داد كه افسر را در حمام به ديدارش ببرند! افسر كه براي برگشتن به تهران عجله داشت، فوري به حمام رفت تا ببيند استاندار چه حرفي براي گفتن دارد.
استاندار روي سكويي نشسته بود و دلاكي او را مشتومال ميداد.
افسر كه وارد شد، استاندار از او خواهش كرد نامهاي را كه براي اميركبير نوشته بود، پس بدهد تا نامهي ديگري بنويسد.
افسر كه او را خوب شناخته بود قبول نكرد.
استاندار موذيانه به او پيشنهاد كرد كه پنج هزار تومان بگيرد و نامه را پس بدهد.
افسر باز هم زير بار نرفت و در حالي كه از حمام بيرون ميآمد، گفت: «خودت را براي مجازاتي سخت آماده كن.
شايد اين آخرين حمام شما باشد.» افسر به تهران بازگشت و پيش از هركاري به خانهي اميركبير رفت، اما قبل از اين كه دهان باز كند و ماجراهايي كه برايش اتفاق افتاده بود تعريف كند، اميركبير كه در سراسر كشور مأمور مخفي داشت و از همه جا باخبر بود، گفت: «مأمور درست كار من! از لياقت و تدبير تو متشكرم.
ايران به مأموراني همچون تو افتخار ميكند.
كاش همه مثل تو امين و صادق بودند.
به هر حال، آن مبلغ پانصد تومان را كه انعام گرفتهاي و برنداشتهاي متعلق به توست و آن پنج هزار تومان را كه استاندار كرمان به تو وعده كرده بود و تو قبول نكردي من او را جريمه ميكنم و به تو پاداش ميدهم.» كار ديگري كه اميركبير براي پرشدن خزانهي كشور انجام داد، كمكردن حقوق شاه و درباريان بود.
گذشته از اين، حقوق وعدهاي درباري را كه كاري جز چاپلوسي مفتخوري نداشتند، براي هميشه قطع كردو اين كار براي امير دشمنان زيادي تراشيد، دشمناني كه از هر فرصتي براي بدگويي و توطئهچيني عليه او استفاده ميكردند.
مگر خودمان چلاقيم؟ اميركبير ميگفت: «تا كي بايد خارجيها توليد كنند وما مصرف كنيم؟ تا كي بايد جنس وارد كنيم و به جايش سكههاي طلا بدهيم؟» به او مي گفتند: «آخر ما نه كارخانه داريم و نه استادكار ماهر.» ميگفت: «مگر چلاقيم؟ هم كارخانه ميسازيم، هم استادكار ماهر تربيت ميكنيم.
با اين كار، هم براي مردم خودمان شغل ايجاد ميكنيم و هم زير بار خارجيها نميرويم.» با اين طرز فكر، چند نفر از استادكاران باهوش و با استعداد ايراني را به خرج دولت به روسيه فرستادند تا رشتههاي مختلف صنعت را بياموزند و از طرفي چند كارشناس اروپايي را استخدام كرد و به ايران آورد تا در رشتههاي مختلف كار كنند و به ايرانيها آموزش بدهند.
به دستور امير، دو كارخانهي قند و شكرسازي در خوزستان و مازندران ساخته شد و حتي كشاورزان نيشكر و چغندرقند را از پرداخت ماليات معاف كرد.
در ادامهي اين اقدامات اساسي، كارخانههاي نخريسي، حريربافي، پارچهبافي، كالسكه سازي، كاغذسازي، بلور و چينيسازي راهاندازي شد.
اين اقدامات در نوع خود انقلابي در صنعت كشور به شمار ميآمد.
صنايع كوچك هم مورد توجه او بود و سعي ميكرد از آنها حمايت كند.
در يكي از شمارههاي روزنامه وقايعاتفاقيه نوشته شده كه قبل از صدارت اميركبير، سردوشي نظاميان را از اتريش وارد ميكردند.
روزي يك سردوشي قشنگ و جالب كه به دست خانمي به نام خورشيد دوخته شده بود، به نظر امير رسيد.
آن را پسنديد و زن را خيلي تشويق كرد و دستور داد كه امتياز تهيهي سردوشي را براي مدت پنج سال به او واگذار كنند و برايش كارگاه و ابزار كار تهيه كرده و شاگرداني در اختيارش بگذارند.
امير، سر از كتاب برداشت، به پشتي مخمل تكيه زد و يك بار ديگر سماور را نگاه كرد.
سه روز بود كه سماور گوشهي اتاق كارش مثل مهماني غريب، آرام و بيصدا نشسته بود.
سماور را يكي از تاجران روسي به عنوان سوغات برايش آورده بود.
قبلاً در خانه اعيان و اشراف سماورهايي ديده بود، سماورهايي كه همه ساخت روسيه بودند، سماورهايي كه روز به روز زيادتر ميشدند.
فكري مثل برق از سرش گذشت.
قلم برداشت و نامهاي به حاكم اصفهان نوشت.
مأموراني كه از طرف حاكم اصفهان به بازار آمده بودند، همهي دواتگران را وسط بازار جمع كردند.
يكي ازمأموراني كه صداي بلندتري داشت، گفت: «از بين شماها چه كسي استادتر است؟» و لولهاي در بين دواتگران پيچيد.
همه گفتند: «استاد حسن و استاد اكبر.» مأموران، استاد حسن و استاد اكبر را از بين جمعيت بيرون آوردند.
يكي از آنها هيكلدار و تنومند بود و ديگري لاغر و بلند بالا.
مأموران گفتند: «با ما بياييد.» آنها كه هول شده بودند، گفتند: « حاكم چه كارمان دارد؟ ما كه كاري نكردهايم.» رئيس مأموران خنديد و گفت: «كار خير است، ناراحت نباشيد.» حاكم مردي بداخم و عبوس بود و گونهي راستش دائم بالا ميپريد.
و با نگاهي خريدارانه استادها را وارسي كرد و با صدايي خشن گفت: «از بين شما دو تا، كدامتان در دواتگري ماهرتريد؟» هر دو استاد با متانت اسم آن يكي را آورد.
حاكم غريد: «من يك نفر را ميخواهم.
چرا تعارف ميكنيد؟» بالاخره از بين آن دو، مردي كه لاغر و بلند قد بود، يعني استاد اكبر انتخاب شد و استاد حسن را مرخص كردند.
حاكم در حالي كه گونهي راستش ميپريد، گفت: «اتابك اعظم براي كار مهمي تو را به تهران خواسته است.
هرچه زودتر بايد راه بيفتي.» استاد اكبر كه جا خورده بود، گفت: «ولي من ...» حاكم پريد ميان حرفش: «ولي واما ندارد.
خرج راهت هم با ماست.» استاد اكبر قبول كرد.
خرج راهش را گرفت و به خانه رفت.
با زن و بچههايش خداحافظي كرد و به طرف تهران راه افتاد.
استاد كه در مورد لياقت و عدالت اميركبير چيرهاي زيادي شنيده بود، براي ديدارش لحظه شماري ميكرد، اما در اين فكر بود كه امير با او چه كاري دارد.
پس از مدتي، وقتي به دروازهي تهران رسيد، مأموران امير را ديد كه منتظرش بودند.
آنها، استاد را بيدرنگ به حضور امير بردند.
ميرزا تقيخان با او به گرمي سلام و احوالپرسي كرد و بيمقدمه رفت سر اصل مطلب و گفت: «غرض از مزاحمت، انجام كاري مهم بود.» بعد سماور را از گوشهي اتاق برداشت و به او نشان داد و پرسيد: «ميتواني مثل اين نمونه، بسازي؟» استاد اكبر كه تا آن موقع سماور نديده بود، گفت: «اين چيه؟» - به اين ميگويند سماور.
سوغات ممالك روسيه است.
- كارش چيست؟ امير سماور را بر زمين گذاشت و گفت: «كارش؟ جوش آوردن آب و دم كردن چاي.» استاد اكبر سماور را برداشت و از چند طرف با دقت به آن خيره شد.
آنگاه گفت: «بله، اگر وسايل كار موجود باشد، فردا يكياش را ميسازم.» غروب روز بعد، استاد اكبر دو سماور جلوي امير گذاشت.
هر دوي آنها مثل هم بودند و تشخيص اين كه كدام روسي است، كاري بسيار مشكل بود.
امير لبخندي شيرين زد و گفت: «احسنت، آفرين! خيلي خوب ساختهاي.
چه قدر خرج برداشته؟» - تقريباً پانزده ريال.
امير فكري كرد و پرسيد: «حاضري فقط به اين كار مشغول شوي و تعداد زيادي از اينها بسازي؟» - ولي من سرمايهي اين كار را ندارم.
- اگر وسايل و محل كار را برايت فراهم كنيم چه طور؟ استاد اكبر سرش را تكان داد و گفت: «بله، حاضرم.» امير رو به منشياش كرد و گفت: « براي اين مرد امتياز نامهاي بنويس كه فن سماورسازي به طور كلي و براي مدت شانزده سال در اختيارش باشد.
قيمت فروش هر سماور را بيستوپنج ريال تعيين كن.» بعد رو به مرد كردو گفت: «به اصفهان برگرد.
به حاكم اصفهان دستور ميدهم كه وسايل كارت را از هر جهت كه بخواهي فراهم سازد.» فرداي آن روز، استاد اكبر به اصفهان برگشت و به مركز حكومتي رفت.
همان حاكم بداخم و عصبي به او گفت: «فوراً دكان و چند شاگرد تهيه كن و هرچه خرجت ميشود بنويس تا از خزانه بدهم.» بعد صدايش را پايين آورد و گفت: «در ضمن اين را بدان كه اميرتان پايش روي پوست خربزه است.» استاد در حالي كه نگاهش به گونهي ناآرام حاكم بود، پرسيد: «منظورت چيست؟» حاكم كه انگار از گفتهاش پشيمان شده بود، گفت: «هيچي، هيچي.
برو به كار خودت برس.» استاد اكبر در حالي كه نگران بود، به بازار رفت و چند دكان را كه به صورت خرابه درآمده بود، از صاحبش اجاره كرد و آنها را از داخل به يكديگر وصل كرد و كارگاهي بزرگ ساخت.
در يكي از دكانها كورهاي بزرگ ساخت، در ديگري لوازم كار را گذاشت و در سومي سكويي بزرگ ساخت كه شاگردانش برآن بنشينند و كارشان را انجام بدهند.
پس از يك هفته و خرج كردن دويست تومان پول، كارگاه سماورسازي آماده شد.
چند شاگرد هم استخدام كرد و قرار شد از صبح شنبه كار سماورسازي را شروع كنند.
اما ...
صبح روز شنبه، هنوز بسمالله نگفته و كار را شروع نكرده بود كه دو مأمور از طرف حاكم سررسيدند و استاد اكبر را مثل دزدها دستگير كردند و پيش حاكم بردند.
استاد اكبر خيلي تعجب كرده بود، چهرهي عبوس و اخموي حاكم، خندان و پرنشاط شده بود! حاكم به طرفش رفت.
گوشش را پيچاند و با تمسخر گفت: «بهبه، استاد سماور ساز؟! صبح بخير.» استاداكبر دستش را گرفت و گفت: «چي شده؟ چرا همچين ميكني؟» حاكم قهقههاي زد و گوش او را ول كرد و گفت: «بيچاره شدي، بدبخت! اميركبيرت، صغير شد.
از كار بركنار شد.
تو هم بايد همين امروز تا ظهر دويست توماني را كه از خزانه گرفتهاي، پس بدهي.» انگار دنيا را بر سر استاداكبر بيچاره خراب كرده بودند.
فهميده دلشورههايي كه داشته و زمزمههايي كه شنيده، اشتباه نبوده است.
خواست چيزي بگويد و اعتراض بكند، ديد بيفايده است ودوران به دست حاكم و امثال او افتاده.
استاداكبر هرچه تلاش كرد نتوانست طلب دولت را تا ظهر آن روز تهيه كند.
يك ساعت از ظهر گذشته بود كه مأموران حكومت اصفهاندار و ندارش را حراج كردند و چون هنوز سيتومان ديگر بدهكار بود، او را وسط بازار آوردند و آنقدر چوب و شلاق زدند كه دل مردم به رحم آمد و بقيه بدهياش را جمع كردند و به دولت دادند.
اما استاداكبر ديگر آن استاداكبر سابق نبود.
كمرش شكسته و چشمهايش نابينا شده بود.
چند روز بعد، مردمي كه او را در حال گدايي ديدند، به حالش افسوس خوردند، هم به حال او و هم به حال مملكتي كه بهترين وزيرش قرباني شده بود.
ازدواج مصلحتي
چهارماه از پادشاهي ناصرالدين شاه و صدارت اميركبير گذشته بود.
امير دشمنان زيادي داشت.
عدهاي از آنها درباري و از نزديكان شاه بودند.
آنان مرتب در گوش شاه زمزمه ميكردند كه امير را از كار بركنار كند، زيرا نهتنها اشراف زاده نيست بلكه از خانداني پست و پسر يك آشپز و نوكر است و خيليها حاضر نيستند اوامر او را اطاعت كنند.
آنها به شاه گوشزد ميكردند كه او را بركنار كند و فردي نجيبزاده را بر سر كار بنشاند.
اين حرفها شاه را به فكر فرو برد، اما نه براي بر كناري امير (زيرا علاقة خاصي به او داشت) بلكه براي محكم كردن ريشههاي وجود او.
شاه به امير پيشنهاد كرد كه براي جلوگيري از اين حرفها، با خواهرش ازدواج كند.
ازدواج امير با خواهر شاه ازدواجي مصلحتي بود، چون نه امير با آن موافق بود و نه عزت الدوله، خواهر شاه، اما بعدها اين ازدواج تبديل به عشقي پاك و آسماني شد و خداوند دو دختر به آنها هديه كرد.
امير كبير در قسمتي از نامهاش به شاه اين طور نوشته است: «از اول برخورد قبلة عالم معلوم است كه نميخواستم در اين شهر صاحب خانه و عيال شوم بعد به حكم همايون و براي پيشرفت خدمت شما، اين عمل را اقدام كردم.»
عبور از خط قرمز
قبل از صدارت امير كبير، سفارتخانه كشورهاي روسيه و انگلستان از آزادي و امكانات نامحدودي برخوردار بودند.
امكاناتي كه حتي در كشور خودشان هم نصيبشان نميشد.
حتي نوكران ايراني آنها هم امتيازاتي داشتند و كسي حق برخورد با آنها را نداشت، اما امير خط قرمزي را كه به دور آنها كشيده شده بود، شكست و كاري كرد كه همه در برابر قانون يكسان باشند.
خورشيد، همچون تنوري ميان آسمان ميسوخت.
هوا بسيار گرم بود.
مردم زيادي اطراف ميدان نقارهخانه جمع شده بودند.
از سمت ديگر ميدان، سربازها مردي را كه دستهايش از پشت به هم بسته شده بود، آوردند كنار توپ مرواريد.
يكي از تماشچيان از جواني كه جلويش ايستاده بود پرسيد :«اين يارو چي كاري كرده؟» جوان گفت: «چه طور نميداني؟ طرف نوكر سفارت روسيه است.
ديشب مست كرده و عربده كشيده و دعوا راه انداخته .
حالا هم به دستور امير ، ميخواهند شلاقش بزنند.» پيرمرد گفت: «حقشه.دست ميرزا تقي خان درد نكنه ، به هيچ كدام باج نميده، نه به نوكر سفارت روس ، نه به پادشاه انگليس.
خدا حفظش كنه.
» و چون طاقت ديدن اين صحنه را نداشت، از آنجا دور شد خبر دستگيري و شلاق خوردن نوكر سفارت روس مثل برق به جناب سفير رسيد.
او فوراً نامهاي نوشت و به پيك داد تا به امير برساند.
امير براي اجراي حكم به محل رفته بود.
كناري نشسته بود و ني قليان بر لب داشت و ميخواست دستور شروع مجازات را بدهد كه نامهرسان رسيد و نامه را به امير داد .
اميربا بيتفاوتي ، همانطور كه روي زمين نشسته بود، نامه را زير زانويش گذاشت و با اشارهي دست فرمان اجراي حكم را داد.
با هر ضربهي شلاق، محكوم فرياد ميكشيد مردم كه دل پُري از اين طور افراد داشتند خوشحالي ميكردند.
براي بار دوم قاصدي از سفارت روسيه آمد و نامهاي به امير داد گفت كه خيلي فوري است.
امير گفت: «ميدانم.» و بيآن كه نامه را باز كند، آن را زير زانويش گذاشت و به كشيدن قليان ادامه داد .
نوكر هم زير گرماي آفتاب با تني عرق كرده هم چنان شلاق ميخورد.
مجازات كه تمام شد، امير قليانش را كنار گذاشت و نامهها را از زير زانويش برداشت و به وزير خارجهاش داد كه بخواند و جواب بدهد .
وزير همانجا نامهها را باز كرد و خواند .
بعد به امير گفت : «دربارهي اين مجرم نوشتهاند كه حق نداريم مجازاتش كنيم.» امير كه از همان ابتدا از متن نامهها با خبر بود ، گفت : «غلط كردند .جواب بنويسيد كه چون غلام در حال مستي هرزگي كرده، فعلاً كمي او را تنبيه كرديم و براي تنبيهات بيشتر او را ميفرستيم به سفارت كه شما هم او را ادب كنيد.بهتر است كه بعد از اين ، غلامهاي ناباب را به خدمت نگيريد، چون وجودشان در واقع توهيني به سفارتخانه ماست.»
پادشاه خوبي باش براي ناصرالدين شاه هجده ساله، امير كبير نه تنها وزير و مدير بلكه پدري با تدبير بود .
اميركبير در دورهي صدارت چهارسالهاش، مرتب به وسيله نامه يا حضوري ، او را نصيحت مي كرد، در واقع شاه را تربيت ميكرد .
بدون شك هر وزير ديگري اگر جاي او بود، از جهل و ندانمكاري شاه سوء استفاده ميكرد.
امير هم از شاه استفاده ميكرد، اما به نفع ملت، نه به نفع شخص خودش.
او با اختياراتي كه داشت ، اصلاحات بزرگي انجام داد.
شاه جوان به يكي از زرگران شهر سفارش ساختن يك كمربند طلايي داده بود، كمربندي كه چشم همه را خيره كند.
كار ساخت آن كمربند به خاطر ظريفكاريهاي لازم، چند روز دير شد اتفاقاً روزي كه كمربند حاضر شد، امير با شاه ملاقات داشت.
آن دو در اتاقي كه به «اتاق خلوت» معروف بود ، مشغول صحبت دربارهي مسئلهي بسيار مهم بودند و زرگر پشت در انتظار ميكشيد.
يكي از نوكران كه علاقه و عجلهي شاه را درمورد كمربند ميدانست و ميخواست خود شيريني كند و انعامي بگيرد، كمي لنگهي در را باز كرد و از دور كمربند را به شاه نشان داد .
همين كه چشم شاه به كمربند طلايي و نوكر و زرگر افتاد، صحبت امير را قطع كرد و از شوق دستهايش را به هم كوبيد و گفت: «زرگر باشي ! بيا ، بيا كه ديگر طاقتمان تمام شد.» زرگر كمربند را مثل مار طلايي به دست گرفت و پا به اتاق خلوت گذاشت و آن را دو دستي به شاه تقديم كرد.
شاه آن را گرفت و با چشمهايي از حدقه بيرون زده به آن خيره شد و گفت:«آفرين ! آفرين بر اين صنعت و خلقت.
شاهكار كردهاي! » امير ابرو در هم كيد و با عصبانيت گفت : « اينجا چه خبر است ؟» رنگ از روي زرگر پريد و از جاي خود بلند شد.
شاه گفت: « ناراحت نشو .مدتها پيش به اين زرگر بدقول سفارش كمربند داده بودم .حالا تمام كرده و آورده .ببين قدر قشنگ ساخته !» امير فرصت نداد كه صحبت شاه تمام شود كمربند را از دستش گرفت و محكم بر سر زرگر كوبيد و گفت: «مگر نميبيني شاه و صدراعظمش دارند دربارهي امور مملكتي حرف ميزنند؟ چرا به اتاق خلوت آمدهاي ؟ زود برو بيرون .» زرگر كمربند را برداشت و بيرون رفت .
ناصرالدين شاه كه شادي كودكانهاش تبديل به حيرت و تعجب شده بود ، گفت: « چرا اين طور كردي ميرزا !» امير كه هنوز چهرهاش از عصبانيت سرخ بود، زير لب صلواتي قرستاد و وقتي آرام شد، شاه را نصيحت كرد كه: «شاه مملكت نبايد اين قدر هوسباز و بيحوصله باشد و براي كمربندي كه همهي ارزش آن دو ـ سه هزار تومان است، حرف صدراعظم خود را قطع كند.
ميگذاشتيد من كه ميرفتم كمربند را ميخواستيد و تا شب نگاهش ميكرديد.
از زرگر باشي فقط كمربند ساختن برميآيد، ولي از حرفهاي من كه توانستهام كارها را رونق بدهم و منظم كنم ، ميليون ها تومان به اين كشور فايده رسيده و خواهد رسيد.
ديگران كاشتند و ما خورديم در ايران امير كبير را با دارالفنون ميشناسند، در حالي كه دارالفنون تنها يكي از اقدامهاي مهم و ملي او بود .
اميركبير، هم غرور ملي داشت و هم انديشهي بينالمللي.
او با دو سفري كه در جواني به روسيه كرد و اخباري كه از پيشرفت علم و صنعت اروپاييان به دست آورد، به اين نتيجه رسيده بود كه اگر شرايط براي جوانان ايراني مهيا باشد، ميتوانند پا به پاي كشورهاي ديگر رشد كنند و به دانشهاي جديد برسند و خودشان چرخ مملكت خودشان را بچرخانند.
در آن دوران ، هيچ مدرسه و دانشگاهي وجود نداشت.
مكتبخانههايي بودند كه به طور محدود خواندن و نوشتن را به بچهها ياد ميدادند.
امير طرح ساختن دارالفنون را با ناصرالدين شاه در ميان گذاشت.
شاه با اين طرح مخالف بود.
او ميترسيد كه با مخالفت بعضي از آدمهاي كهنه پرست رو به رو شود.
ميگفت:« ايراني نميتواند مدرسه داشته باشد.
ما اگر آدم تحصيل كرده ميخواهيم ميتوانيم دانشجو به خارج بفرستيم.» اميركبير با دليل و منطق به شاه ميگفت: «به جاي اين كه دولت بيست نفر محصل به اروپا بفرستد، ميتواند با پول آن، هقت نفر معلم اروپايي را استخدام كرده و دويست نفر شاگرد تربيت كند.
به مرور زمان، آن دويست شاگرد استاد شده و شاگردان ديگري را آموزش مي دهند.» بالاخره شاه قبول كرد و امير كبير دستور داد در جايي كه قبلاً سربازخانه بود، ساختمان دارالفنون را بسازند .
بعد فردي را براي استخدام معلمها به اتريش فرستاد اين سفر پانزده ماه طول كشيد.
او وظيفه داشت يك استاد پزشكي جراحي، يك استاد هندسه و رياضي ، يك معدن شناس ، متخصص كار در معدن ، يك معلم داروسازي ، يك متخصص توپخانه، يك استاد پياده نظام و يك استاد سواره نظام را با حقوق سالي چهار هزار تومان به مدت شش سال استخدام كند و به ايران بياورد.
گروه معلمان هنگامي به ايران رسيد كه اميركبير از كار بركنار شده بود.
دكتر پُلاك ( يكي از استادان ) در كتاب خود مينويسد: « ما در 24 نوامبر 1815 م وارد تهران شديم .
پذيرايي سردي از ما شد .
هيچ كس به استقبال ما نيامد.
اندكي بعد خبردار شديم كه در اين ميانه اوضاع تغيير يافته و چند روز قبل از ورود ما و در نتيجهي توطئههاي دربار ، مخصوصاً مادر شاه كه از دشمنان سرسخت اميركبير بود ، ميرزا تقيخان مغضوب و بر كنار گرديده است.» با اين حال ، دارالفنون در سال 1268 ه .ق كار خود را به طور موقت با استادان خارجي و ايراني شروع كرد و چند ماه بعد، به طور رسمي به كار خود ادامه داد.
دارالفنون باغي بود كه در آن نهالهاي علم و دانش كاشته شد.
آن نهالها كمكم رشد كردند و ميوه دادند و شاخههايشان به هر سو گسترش يافت ، تا حدي كه امروزه، دانشآموزان ايراني پشت نيمكتهاي مدرسههاي خودشان، از ثمره آن باغ بهره ميبرد.
روزنامه، كليد آگهي
شاه تيلهاي در دست داشت، بالا گرفت از پشت آن به نور شكسته چلچراغ نگاه كرد و گفت: « فايدهي اين كار چيست؟» امير كه با كاغذهاي توي دستش ، خودش را باد ميزد، «فايدهي كدام كار، تيلهبازي شما يا روزنامه چاپ كردن من ؟» ناصرالدين شاه خنديد، خندهاي پر صدا و طولاني .
بعد تيلهها را چند بار به هوا انداخت و گرفت و گفت : الحق كه امير مايي ! نه از ما مي ترسي نه از تيغ جلاد .
هر جا برسد سوزن طعنه و كنايهات را به پهلوي ما فرو ميكني .
از طرفي ديگر ، خودت ميبري و خودت ميدوزي ، بعد نظر ما را جويا ميشوي! » امير گفت:« قصد من جسارت نبود حضرت همايون! هنوز هم كاري صورت نگرفته .
اگر موافق نباشيد، حتي فكرش را هم نميكنيم.
من فكر ميكردم پادشاه فهميدهاي مثل شما، ملتي فهميده ميخواهد !» شاه تيله رنگياش را در درون جايش گذاشت و تكهاي از هندوانه سرخي را كه جلويش بود،
به دهان برد، اما قبل از خوردن گفت: «تو خودت بارها گفتهاي اين ملت گرسنه است، بيسواد است، نه فرهنگ دارد، نه هنر، نه صنعت، نه تجارت.
حالا اين ملت گرسنه بيسواد و بيهنر ، روزنامه ميخواهد چه كند ؟ اين اداها و اصولها مال ملل اروپايي است كه از بس شكمشان سير است ، نميدانند چه طور خودشان را سرگرم كنند.» امير عصباني بود.
آهي كشيد و خشمش را فرو خورد و گفت: «ولي قبلهي عالم ميدانند كه هر چه بلا و مصيبت داريم از جهل و بيسوادي است .
هر چه دود خرافه و شايعه است از آتش ناداني برميخيزد.
چرا ملتهاي زورگوي روس و انگليس از باسواد شدن ملتهاي شرق ميترسند؟ آن ها از اين ترس دارند كه مردم به دزديها و جنايت هاي آنها پي ببرند و عليهشان قيام كنند.» شاه دست از هندوانه خوردن برداشت.
امير ادامه داد: «اين هندوانهاي كه شما نوش جان ميكنيد مال همين كشور است.
رعيت ايراني آن را كاشته و محصول آن را برداشته.
گندم را هم رعيت ميكارد و درو ميكند .
آيا رعيت كور و بي سواد بهتر كشاورزي ميكند يا رعيت با سواد و روشن بين ؟» شاه با پشت دست سبيلش را را پاك كرد و گفت: «حرف حسابت چيست ميرزا تقي خان !» امير كه ميدانست شاه را مثل موم نرم كرده است، گفت: «ممالك مترقي در كشورشان روزنامه دارند.
روزنامه باعث اعلام خبرهاي مهم و دادن آگاهي به عموم است.
سالها قبل ميرزا صالح شيرازي اين كار را كرده بود و بعدها به دلايلي تعطيل شد.
حلال اگر شما اجازه بدهيد، تصميم دارم امر كنم هفتهاي يك بار، روزنامهاي به چاپ رسد كه در آن اخبار ايران، اخبار خارجه، اطلاعات علمي، قيمت اجناس و اطلاعيههاي دولتي چاپ شود.» شاه روي صندلياش لميده و سر خود را به عقب تكيه داد.
سايههاي خواب چشمانش را سنگين كرده بود.
چشمهايش را بست و گفت:« بسيار خب، موافقيم، ولي ميدانيم تو آخرش يا سر ما را بر باد ميدهي يا سر خود را.» و خنديد.
خنديد و خميازه كشيد و از پس تيلهي رنگي، امير را نگاه كرد كه اجازه خروج ميخواست.
امير رفت و تصويرش شكسته و محو شد.
اولين شماره اين نشريه كه «وقايع اتفاقيه نام گرفت، روز جمعه پنجم ربيع الاول 1267 ه .ق منتشر شد.
در سر مقاله اين شماره، هدف از چاپ روزنامه، انتشار اطلاع و آگاهي و دانايي و بينايي ذكر شده است.
اين نشريه به صور هفتهنامه و به شيوه چاپ سنگي منتشر ميشد و قيمت آن ده شاهي ( نيم ريال) بود.
پُلها شكسته ميشوند.
بعد از گذشت تقريباً چهار سال صدارت، اوضاع كشور و مردم روز به روز بهتر ميشد.
مردم امير را دوست داشتند و اين علاقه با گذشت زمان بيشتر و بيشترميشد.
امير دشمناني هم داشت.
اين دشمنان ، اندك اما قدرتمند بودند.
آنها مثل موشي موذي ، آهسته و پنهاني پايههاي ساختماني را كه امير با همت خود ساخته بود ، ميجويدند تا روزي خراب و نابودش كنند.
در جبهه دشمنان او، درباريان از كار بر كنار شده و يا كساني كه حقوقشان كم شده بود و ديگر جرئت رشوهگرفتن و دزدي نداشتند، ديده ميشد.
بزرگترين موشهاي موذي در اين گروه دو نفر بودند كه بيشتر از همه، پنهاني عليه او توطئه ميكردند، اولي مهد عليا ( مادر ناصرالدين شاه ) و دومي ميرزا آقاخان نوري.
هر دوي آنها هم از طرف سفارتخانههاي روس و انگليس حمايت ميشدند.
مهدعليا كه زني فاسد و كينهجو بود، هميشه پيش شاه از امير بدگويي ميكرد كه : « به يك نفر وزير نبايد اين همه اختيار و قدرت نامحدود داد.
» ميرزا آقا خان نوري هم به دنبال فرصت بود تا خودش به جاي اميركبير قدرت را در دست بگيرد.
اميركبير هم كه در همه جا خبرچين داشت، از توطئههاي آنها با خبر بود ،
اما زير چتر حمايتهاي ناصرالدين شاه به كارهاي اصلاحي خود ادامه ميداد و ميدانست تا وقتي كه شاه به او اعتماد دارد، نبايد از چيزي ترسيد.
دشمنان كه يك لحظه از ضربه زدن به او غافل نبودند ، بهتر ديدند كه ضربهي خود را از همان نقطهاي وارد كنند كه امير از آنجا حمايت ميشد، ناصرالدين شاه .
آنها پل دوستي و اعتماد را بين شاه و امير شكستند .
به شاه گفتند: «اميركبير خيال دارد برادر ناتني شما، يعني عباس ميرزا را به جاي شما بر تخت سلطنت بنشاند.» اين گفته و چند دروغ يگر ، باعث شك شاه به امير شد.
كمكم رابطه شاه با مادرش گرم و گرم تر و با امير سرد و سردتر شد.
حالا ديگر كمتر او را به حضور ميپذيرفت و خودش بيشتر در امور كشورداري دخالت مي كرد .
او نظرهاي امير را رد مي كرد و حتي بدون مشورت با او دستورهايي ميداد.
امير كبير كه به شدت نگران سردي رابطهاش با شاه و مسائل بعدي آن شده بود، نامهاي به ناصرالدين شاه نوشت كه در آن ، ضمن عذرخواهي، نوشته بود نسبت به شغل وزارت بيتفاوت است و اين مقام به جز خون دل خوردن و مرگ زودرس هيچ فايدهاي برايش نداشته است.
سرانجام، روز نوزدهم محرم 1268 ه .ق ناصرالدين شاه تسليم توطئههاي مادر و درباريان خود شد و حكم بركناري و پايان صدارت امير را نوشت: «چون صدارت عظمي و وزارت كبري زحمت زياد دارد و تحمل اين مشقت بر شما دشوار است، شما را از آن كار معاف كرديم.
بايد با كمال اطمينان مشغول امارت نظام باشيد و يك قبضه شمشير و يك قطعه نشان كه علامت رياست كل عساكر است فرستاديم.
به آن كار اقدام نماييد تا امر محاسبه و ساير امور را به ديگر چاكران كه قابل باشند واگذاريم.» با اين نامه، امير از صدارت بركنار و به عنوان اميرنظام معرفي شد.
امير از ديدن اين حكم خيلي غصهدار شد.
با خود فكر كرد: «بالاخره دشمنان كار خودشان را كردند» و چون ميدانست آنها دستبردار نيستند، چند نامه به شاه نوشت و درخواست ملاقات حضوري كرد، اما شاه به هيچ عنوان حاضر به ديدار او نميشد.
عزتالدوله (همسر امير و خواهرشاه) هم از اين موضوع خيلي ناراحت شد.
يك روز صبح پيش برادرش رفت و به دست و پاي او افتاد و خواهش و تمنا كرد كه با امير ديدار كند و گفت كه امير حرفهاي زيادي براي گفتن دارد.
دل شاه با ديدن اشكهاي خواهرش نرم شد و به رحم آمد.
غروب بود و نور خورشيد پشت ديوارهاي بلند كاخ بيرنگ ميشد كه شاه و امير در برابر هم قرار گرفتند.
چشمهاي امير به رنگ غروب بود و شاه با لبخندي ساختگي سعي ميكرد به چشمهاي او نگاه نكند.
طاقت آن نگاههاي سنگين و آتشين را نداشت.
امير را دوست داشت، اما در آن لحظه سعي ميكرد به اين عشق فكر نكند.
سعي داشت به دشمني و پلهاي شكستهي بين خودشان فكر كند.
چند دقيقه در سكوت گذشت.
نه شاه جرئت حرف زدن داشت و نه امير قدرتش را.
شاه در دل به عزتالدوله به خاطر اصرار در پذيرش امير، بد و بيراه ميگفت.
بالاخره خودش سكوت را شكست و گفت: «اميرنظام اگر حرفي دارد بگويد كه ما خيلي كار داريم.» دردي در شانههاي امير پيچيده بود كه تا آخرين مهرههاي كمرش كشيده ميشد.
تمام حرفهايي را كه براي گفتن آماده كرده بود، فراموش كرد.
ميخواست از ظلم زمان و حيلهي دشمنان بگويد كه چه طور تبر برداشته و ميخواهند درخت دوستي آن دو را قطع كنند.
ميخواست از تبريز چهار سال پيش بگويد كه خبر مرگ محمدشاه رسيده بود و وليعهد جوان ميلرزيد و نميدانست چه خاكي بايد بر سرش بريزد.
ميخواست از تدبير خودش و آوردن وليعهد به پايتخت و به حكومت رساندنش بگويد.
ميخواست از وضع آشفته و رو به مرگ كشور بگويد، از دزدي و رشوهخواري، و غارت مردم به دست حاكمان بيلياقت، از اصلاحاتي كه كرده بود و آرامشي كه حاكم شده بود و پيشرفتهاي كشور و ...
، اما با خود فكر كرد: «چه فايده! او ديگر آن شاه سابق نيست.» و جملهي شاه را به خاطر آورد: «اميرنظام اگر حرفي دارد بگويد كه ما خيلي كار داريم.» تمام شد.
همه چيز تمام شده بود و امير بيآن كه چيزي گويد از باغ كاخ بيرون آمد و به خانه رفت.
خانهاي كه بايد خالي ميكرد تا صدراعظم جديد آن را تحويل بگيرد،
ميرزاآقاخان نوري!
وزير عاقل يا شاه عاقل؟!
ميرزا آقاخان نوري، مردي بيفكر و زورگو بود.
چند روزي بود كه وزارت را به دست گرفته بود، اما روز به روز احساس ضعف بيشتري ميكرد.
او نتوانسته بود نظم و عظمت اميركبير را حفظ كند و ادامه بدهد.
مردم ناراضي بودند و شايعه شده بود كه ميرزاتقيخان دوباره سركار برميگردد.
صحبت از بازگشت امير به قدرت، براي نوري و دوستانش خطرناك بود.
او به اين فكر ميكرد كه چه طور امير را از مركز دايرهي حكومت دور سازد و چگونه آثاري او را از صفحهي روزگار پاك كند.
بنا به پيشنهاد او، ناصرالدينشاه اميركبير را حاكم كاشان كرد تا از جلوي چشم رقيبان دور باشد.
ميرزاتقيخان كه احساس كرده بود اين انتصاب توطئهاي براي از بينبردن اوست و از سابقهي وزيركشي در خاندان قاجار خبر داشت- زيرا قائممقام فراهاني به دستور محمدشاه كشته شده بود- و دلش نميآمد آن چه را كه به سختي براي كشورش به دست آورده به آساني از دست بدهد، زير بار حكم جديد نرفت و همچنان در تهران ماند.
دشمنان او ساكت ننشستند و به بهانهي اين كه امير از دستور شاه سرپيچي كرده و نميخواهد به كاشان برود، شاه را وادار كردند كه امير را به كاشان تبعيد كند.
چند روز بعد، ميرزاتقي خان و همسرش به همراه دو دختر كوچك و تنها پسرش، زير نظر دويست مأمور به طرف كاشان راه افتادند.
البته شاه با رفتن خواهرش مخالف بود، ولي عزتالدوله در برابر دستور او مقاومت كرد و گفت: «دوست دارم تا آخر عمر در كنار شوهرم باشم.» آنها در يكي از كاروانسراهاي بين راه توقف كردند تا شب را استراحت كنند و صبح به راهشان ادامه بدهند.
بعضي از سربازها در حال استراحت بودند و بعضي مشغول دادن آب و علف به اسبها.
امير در گوشهاي از حياط قدم ميزد كه يكي از دوستان قديمي خود را ديد.
او از مأموران مخصوص شاه در استان فارس بود.
او از هر چيز خبر داشت و خطوط غم چهرهاش را پريشان كرده بود.
بعد از احوالپرسي و تعارفهاي معمولي، از امير پرسيد: «با رفتن شما وضع مملكت چه طور ميشود؟» امير آهي كشيد و سرش را تكان داد و گفت:« خراب!» بعد دستش را محكم به پشت دست ديگرش كوبيد و ادامه داد: «اشتباه من اين بود كه خيال ميكردم مملكت وزير عاقل ميخواهد.
خير، مملكت پادشاه عاقل ميخواهد!»
زندگي امير در باغ زيبا و پرگل فين مثل زندگي پرندهاي در قفسي طلايي بود.
امير و خانوادهاشاجازهي بيرون رفتن را نداشتند و هر لحظه انتظار اتفاق ناگواري را ميكشيدند.
عزتالدوله يك لحظه از شوهرش جدا نميشد، در خواب و بيداري سايه به سايهي او بود، حتي قبل از اين كه امير غذايي بخورد، خودش لقمهاي ميخورد از زهرآلود نبودن آن مطمئن شود.
بچهها هم از ناراحتي پدر و مادرشان، ناراحت بودند و دل و دماغ بازي و شادي نداشتند.
در پايتخت همه جا صحبت از ناتواني ميرزا آقاخان نوري در ادارهي امور كشور و نارضايتي مردم بود.
هيچ بعيد نبود ناصرالدينشاه كه آدمي سست اراده بود و در اعماق قلبش هنوز علاقه به ميرزا تقيخان تپشهاي كوچكي داشت، او را دوباره به تهران دعوت كند.
مادر شاه و ميرزا آقاخان نوري و چند نفر ديگر كه دشمن سرسخت امير بودند، فكر كشتن امير را در سر شاه پرورش ميدادند.
بالاخره بعد از چهل روز كه از تبعيد امير ميگذشت، شاه در حال مستي فرمان قتل او را صادر كرد و سواران مرگ به سوي كاشان شتافتند.
سفر به جاودانگي
حاج عليخان، پيشخدمت مخصوص دربار را مأمور كشتن امير كردند.
او نامهاي از ناصرالدين شاه گرفت كه حتي خودش سواد خواندن يك كلمه از آن را نداشت: «چاكر آستان ملائك پاسبان، فدوي خاص دولت ابد مدت، حاج عليخان پيشخدمت خاصه، فراشباشي دربار سپهر اقتدار، مأمور است كه به فين كاشان رفته و ميرزاتقيخان فراهاني را راحت نمايد و در انجام اين مأموريت بين الا قران مفتخر به مراحم خسرواني مستظهر بوده باشد.» حاج عليخان همان شب همراه با چهار سوار، به سوي كاشان راه افتاد.او وظيفه داشت هر چه زودتر كار را تمام كند.
حاج عليخان اصلاً نميخواست به گذشته فكر كند، به روزي كه در دستگاه محمدشاه دست به دزدي زد و به همين خاطر تبعيد شده بود، به زماني كه شنيد محمدشاه مرده است و شبانه خودش را به تهران به خدمت امير رساند، به لحظهاي كه قول ميداد گذشته را جبران ميكند و ديگر دست به دزدي نميزد و ان زمان كه اميركبير گناهان او را بخشيد و او را به نوكري دربار شاه گماشت.
حالا او فقط به فرمان شاه فكر ميكرد و قتل اميركبير! در باغ فين كاشان، اين شايعه زبان به زبان ميگشت كه: «شاه، امير را بخشيده و به زودي خلعت عفو از پايتخت ميرسد و امير با عزت و احترام به تهران بازميگردد.» صبح كه شد امير هنوز سر نماز بود.
عزتالدوله بقچهاي كنارش گذاشت.
امير مشغول دعا بود، با چشماني كه از اشك سنگين شده بود و تاريكي هم نميتوانست آن را بپوشاند.
امير، چشمها را پاك كرد و جانماز را تا زد.
دلش نميخواست همسرش از گريهاش چيزي بفهمد، ولي او فهميده بود.
كنار پنجره، پرده را كنار زده بود و خيره شده بود به روشنايي شيري رنگ صبح و كلاغهايي كه ميان درختها ميلوليدند.
صدايش كه مثل زمزمهي آب بود گوش امير را شستشو داد:« همه چيز تمام ميشود، هم اين غريبي ما و هم اين گريههاي پنهاني شما.
به حمام برويد و غبار اين روزهاي ناگوار را از تن پاك كنيد.»
امير بقچهي گلدوزي شده را لمس كرد و با صدايي خشدار گفت:« تا اين چرخ گردون، اين گونه ميچرخد، اين بازي ادامه دارد.» عزتالدوله گفت: «اين صحبتها را كنار بگذاريد.
به حمام برويد.
همين امروز و فرداست كه خلعت عفو از شاه برسد.» امير گفت: «گناهي نكردهايم كه خلعت عفو بخواهم.
بخشندهي اصلي خداست، من خلعت عفو او را ميخواهم.» عزتالدوله بر پشت دست كوبيد و گفت: «اين روزها چهقدر سخن از مرگ ميگوييد! شما لياقت زندگي داريد، نه مرگ.» امير، بقچه را به دست گرفت و از اتاق بيرون رفت.
بادي خشك و سرد ميوزيد و ميان لباسش ميپيچيد.
آرام به سوي حمام قدم برداشت.
كلاغها از سر راهش كنار رفتند و رفتنش را نگاه كردند.
امير به ياد دورهي كودكي افتاد، آن زمان كه ميان باغ ميدويد و آرامش كلاغها را برهم ميزد.
هر موقع كلاغها را ميديد به ياد اولين جرقهي ذهنش براي آموختن ميافتاد و شعر استاد را به ياد ميآورد: «اين دولت و ملك ميرود دست به دست.» حمام آماده بود.
عزتالدوله سفارش كرده بود كسي را راه ندهند.
امير لباسها را درآورد و پا به گرمخانه گذاشت و تن به آب خزينه سپرد.
بيرون آمد، نشست تا دلاك باشي بدنش را مشت مال بدهد و كيسه بكشد.
يكمرتبه صداي پا شنيد، صداي چكمه بر سنگفرش حمام.
از پس تودهي بخار، دو نفر را ديد كه به طرفش ميآمدند.
آنها صورتهايشان را بسته بودند، فقط چشمهايشان پيدا بود.
امير، هم جلاد را شناخت و هم حاج عليخان را.
با خود فكر كرد: «حتماً بايد خبر مهمي آورده باشد كه در حمام به ديدارم آمدهاند.» بعد به آرامي گفت:« چشممان روشن، حاج عليخان!» و دلش شور زد.
در رفتار حاج عليخان اثري از احترام نبود.
كاغذي در دست او ديد و پرسيد: « چه خبر فراشباشي مخصوص!» حاج عليخان لبخند زد.
لبهايش تا بناگوش كشيده شد و گفت: «خبرهاي بد، امير سابق! خبر مرگ.» و قهقههي بلندي سر داد.
صداي خندهاش ميان ستونها و طاقهاي گنبدي حمام پيچيد.
امير خيره نگاهش كرد.
حاج عليخان ديگر از آن طرز نگاه نميترسيد.
فرمان شاه را به دست امير داد و گفت: «بيا، بخوان.
هرچه هست، اين جاست.» امير فرمان شاه را با دستان خيس و عرق كردهاش گرفت و خواند: «چاكر آستان ملايك پاسبان فدوي ...» از جايي، قطرههاي آب در كاسهاي ميچكيد و صدايش در فضا موج برميداشت.
امير گفت: «اين حقيقت دارد؟» حاج عليخان نامه را از دستش قاپيد و گفت: «تلخ است، ولي حقيقت دارد.» امير نگاهي به قد كوتاه و صورت گرد او كرد و گفت: «آدم مهي شدهاي؟! آفرين بر تو.
يادت ميآيد كجا بودي و در چه فلاكتي زندگي ميكردي؟»
حاج عليخان كه نميخواست به گذشتهها فكر كند، گفت: «گذشتهها گذشته.
من مأمورم و معذور.» امير گفت: «ميخواهم نامهاي براي شاه بنويسم.» حاج عليخان گفت: «اجازه ندارم اجازه بدهم.» امير به عزتالدوله فكر كرد، كاش ميتوانست او را ببيند.
حالا ديگر صداي پاي نگهبانها را بر پشت بام ميشنيد و سايهي عبورشان را ميديد.
مثل پلنگي در دام افتاده بود.
گفت: «پس بگذار همسرم بيايد و پيش از اجراي حكم براي آخرين بار ببينمش.» حاج عليخان گفت:« اجازه ندارم، من فقط حكم قتل شما را دارم و بس.» امير انگار با ديواري از سنگ خارا حرف ميزد: «پس به احترام نان و نمكي كه به تو دادهام، بگذار وصيت نامهام را بنويسم.» صداي حاج عليخان تيز و مثل جيغ شد كه:«ميخواستي ندهي.
حالا ديگر نان و نمك از كس ديگري ميگيرم.
نوكر كس ديگري هستم.
براي من تو مردهاي.» امير فهميد كه راهي ندارد جز تسليم شدن به تقدير.
از جا بلند شد.
غسل كرد و وسط گرمخانه نشست.
براي مردن آماده بود.
- همين قدر بدان كه اين پادشاه نادان، مملكت ايران را به لجن خواهد كشيد.
حاج عليخان در حالي كه با نوك سبيل باريكش بازي ميكرد، گفت: «به ما چه مربوط؟ صلاح مملكت خويش خسروان دانند.» امير گفت: «چه طور بايد مرا بكشيد؟» حاج عليخان به جلاد اشاره كرد و گفت:«اين حاضر است جان ناقابل تو را بگيرد.» امير نگاهي به صورت پوشيدهي جلاد و چشمهاي خون گرفتهاش انداخت.
شمشير ميان دستهايش ميلرزيد.
دلش به حال او ميسوخت.
امير به عمل فصادي و خون گرفتن عادت داشت.
دلاك باشي را صدا كرد.
به نجوا چيزي به او گفت و چشم به زمين دوخت.
دلاك با شك و ترديد و در حالي كه ميلرزيد، شروع به كار كرد.
امير كف دستها را بر زمين گرم حمام گذاشت و با نگاهي سنگين و آرام به فوارهي خون چشم دوخت.
سنگهاي سفيد حمام از خون او سرخ ميشد.
امير سرش را پايين انداخت و زير لب زمزمه كرد: «اشهد ان لا اله الا الله ...» چند دقيقه به كندي گذشت و هيكل تنومند و سرخ امير، مثل برگي زرد و كمجان شده بود.
آخرين نفسها را ميكشيد.
گلويش به خرخر افتاده بود.
آخرين نشانههاي زندگي هم از دست ميرفت.
چهرهها يكييكي جلوي چشمانش ميآمد، همسرش، مادرش، بچههايش، پدرش، قائممقام، استادش و آن شعر: «اين دولت و ملك ميرود دست به دست».
دستانش ديگر قدرت تحمل سنگيني هيكلش را نداشت.
آرنجش خم شد و صورتش به نزديكي كف حمام رسيد.
حاج عليخان به جلاد اشاره كرد.
جلاد بالاي سر امير ايستاد و لگدي محكم ميان كتفهاي زرد او زد.
امير نقش زمين شد.
بعد دستمالي را خيس كرد و آن را لوله كرد و فرو برد ميان دهان امير تا فرصت آخرين نفسها را هم از او بگيرد.
پلكهاي امير روي هم آمد.
تمام شد.
ظرف وجود ميرزاتقيخان اميركبير از ميان زندگي خالي و از غبار مرگ پر شد.
جسمش مرد تا نامش زنده بماند.